پدرانه (2)
امسال روز پدر کتاب هدیه بدهیم
به بهانه روز پدر و میلاد با سعادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام تصمیم گرفتیم بسته ای را به عنوان هدیۀ روز پدر با شرایط ویژه در اختیار مخاطبین عزیزمان قرار دهیم؛ لذا در این بسته کتاب تحسین شده "من هیچ کاره بودم" (مستند داستانی زندگی یکی از خیرین جهادی)، سالنامه یادگار 1400، یک عطر خوشبوی با رایحه گل طبیعی به همراه 5 هدیه رایگان قرار گرفته است.
همچنین ارسال بسته شما نیز به صورت رایگان می باشد. پیشنهاد می کنیم در کنار بسته ی روز پدر،کتاب های خوب انتشارات را نیز ببینید و تهیه کنید.
.
خوشحال میشویم نظرات و پیشنهاداتتان را در این باره با ما در میان بگذارید.
نظرات خوب همیشه سازنده است...
همچنین ارسال بسته شما نیز به صورت رایگان می باشد. پیشنهاد می کنیم در کنار بسته ی روز پدر،کتاب های خوب انتشارات را نیز ببینید و تهیه کنید.
.
خوشحال میشویم نظرات و پیشنهاداتتان را در این باره با ما در میان بگذارید.
نظرات خوب همیشه سازنده است...
140٬000 تومان
بدون مالیات
محصول موجود است و میتوانید سفارش دهید
"من هیچ کاره بودم" قصه خود نوشت مردی هشتاد ساله است که در زندگی اش هر لحظه که خواسته بایستد و نفسی تازه کند ، چشمش به کمبودها و رنج های دیگران افتاده و همین او را به ادامه دویدن واداشته است .
کسی که برای شناختن دنیای بهتر، منتظر هیچ دولت و ارگانی نمانده و با دست خالی معجزه کرده و پیش رفته. معلولان را سر و سامان داده، صدها مدرسه ساخت، مسجدهای زیادی را بنا کرده و یا بهبود داده، نمازخانه و ورزشگاه و خانه برای محرومان ساخته و بیشتر از همه اینها، "دل" ها را آباد کرده است. با این همه، هر وقت کسی از او تشکر کرده، بالا را نگاه کرده و از ته قلبش گفته : به خدا که ((من هیچ کاره بودم!)) هذا من فضل ربی...
گزیده متن:
گودرزی گفت: «حاجآقا جنگ تازه تمام شده و تمام اجناس سهمیهبندی شده است، همه کارها با مشکل مواجه است، شما موقع بدی آمده اید...» در همین حال تلفن زنگ خورد. تلفن را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی، یواشکی گفت: هوشی جان! هزار تن دادم، قربونت برم بازم ان شاءالله در خدمتت خواهم بود! بعد بلندتر ادامه داد: هوشنگ کم پیدایی نیستی بیا سری به ما بزن و تعارفات دیگری هم کردند.
دیدم جای خوبی آمده ام! رقم ها هزار تن به بالاست. فکر میکردم اگر بگویم پول نداریم آنها هم سرشان را میاندازند پایین و میروند. کمی قیافه گرفتم و گفتم: «فضولها!» با لب خوانی فهمیدند چه گفتم و رفتند. از پشت پنجره اتاقم نگاه کردم. دیدم ایوای! بچههای دیگر در حیاط مدرسه منتظر برگشتن آنها بودند، دورشان جمع شدند. آنها هم با زبان اشاره گفتند: «امسال مدیر پول لباسها را خورده!» چنددقیقهای نکشید که دیدم همه به هم با اشاره میگویند: «مدیر پول لباسها را خورده است!»
روزی خانمی در پی بگومگو، گالن فلزی نفت را به سر حاج عزیز نفتچی کوبید. سر حاج عزیز شکست و خون جاری شد.
عزیز نفتچی هم کلید مغازه را به زمین انداخت و از مغازه قهر کرد و رفت. عادل آقا که همسایه دیگر ما بود، گفت: «حسن آقا، بیا یه کار دیگه برات درست شد! باید اوضاع رو مدیریت کنی.»
ویژگیها
- موضوع
- بسته فرهنگی
- وزن
- 1000
- تاریخ بروز رسانی اطلاعات
- 1399/12/3
- ناشر
- شهید کاظمی