پدرانه (4)
امسال روز پدر کتاب هدیه بدهیم
به بهانه روز پدر و میلاد با سعادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام تصمیم گرفتیم بسته ای را به عنوان هدیۀ روز پدر با شرایط ویژه در اختیار مخاطبین عزیزمان قرار دهیم؛ لذا در این بسته کتاب تحسین شده "لبخندی به معبر آسمان" (خاطراتی از شهید دینشعاری)، سالنامه یادگار 1400، یک عطر خوشبوی با رایحه گل طبیعی به همراه 5 هدیه رایگان قرار گرفته است.
همچنین ارسال بسته شما نیز به صورت رایگان می باشد. پیشنهاد می کنیم در کنار بسته ی روز پدر،کتاب های خوب انتشارات را نیز ببینید و تهیه کنید.
.
خوشحال میشویم نظرات و پیشنهاداتتان را در این باره با ما در میان بگذارید.
نظرات خوب همیشه سازنده است...
همچنین ارسال بسته شما نیز به صورت رایگان می باشد. پیشنهاد می کنیم در کنار بسته ی روز پدر،کتاب های خوب انتشارات را نیز ببینید و تهیه کنید.
.
خوشحال میشویم نظرات و پیشنهاداتتان را در این باره با ما در میان بگذارید.
نظرات خوب همیشه سازنده است...
120٬000 تومان
بدون مالیات
محصول موجود است و میتوانید سفارش دهید
"لبخندی به معبر آسمان" شامل خاطراتی از شهید دینشعاری است که برادران و همرزمان او بیان کرده اند و گروه تحقیقاتی فتحالفتوح، آن را برای چاپ و انتشار به انتشارات شهید کاظمی سپرده است.
کتاب «لبخندی به معبر آسمان» در هفت فصل و ۲۴۰ صفحه منتشر شده و در انتهای آن، تصاویری از شهید دینشعاری دیده می شود.
در بخشی از این کتاب در خاطرهای عنوان «میریم صفا، کوچه وفا!» به روایت حمید داودآبادی می خوانیم:
پاییز سال ۱۳۶۵ همه نیروهای لشکر۲۷ در اردوگاه کرخه مستقر بودند. محل استقرار بچههای گردان تخریب با اردوگاه لشکر مقداری فاصله داشت. یکروز میخواستم آنجا بروم تا به چند نفر از بچه محلهایمان سربزنم. کنار جاده خاکی ایستادم. اتوبوسی از سمت تدارکات و خدمات که حمام هم آنجا بود، آمد. دست بلند کردم و ایستاد. بلافاصله در باز شد، جوانی را دیدم که صورتش را با ماشین تراشیده بود. گفتم: برادر کجا میروید؟
گفت: "میریم صفا... کوچه وفا... پلاکش هزار... اهلشی بیا بالا...! جا خوردم. از این لاتبازیها در جبهه ندیده بودم. به ناچار سوار شدم. غیر از او و راننده، کس دیگری توی ماشین نبود. به چشمهای او که نگاه کردم، احساس کردم خیلی آشناست اما هر چه فکر کردم نتوانستم او را به یاد بیاورم. اتوبوس در دست اندازهای جاده شنی، بالا و پایین میشد و او میخندید و با همان لفظ حرف میزد. وقتی دید بدجوری نگاهش میکنم، با خنده گفت: "مشتی، ما رو نشناختی؟" گفتم: نه. گفت: "بابا منم، حاج محسن! نشناختی؟ منم حاج محسن دینشعاری." گفتم: جلّ الخالق! به حق چیزهای ندیده! معاون گردان تخریب، آن هم با این قیافه! پس آن همه ریش حنایی چی شد؟!
ویژگیها
- موضوع
- بسته فرهنگی
- وزن
- 1000
- تاریخ بروز رسانی اطلاعات
- 1399/12/3
- ناشر
- شهید کاظمی