ورود به سایت
کتاب های الکترونیک
لبخند ابراهیم
نویسنده: معصومه جواهری
خاطرات شفاهی پاسدار شهید مدافع حرم حمیدرضا باب الخانی
در این کتاب سعی شده خاطرات شفاهی شهید از خانواده، دوستان، همکاران و همرزمان جمع آوری و تدوین گردد.
حمیدرضا باب الخانی در سال شصت و هفت در خانواده ای فرهیخته و فرهنگی در اصفهان به دنیا آمد. پدرش معلم بود و از رزمندگان دفاع مقدس. حمیدرضا از همان کودکی بسیار باهوش و پر انرژی بود و بازیگوشی ها و سخنان کودکی اش خبر از آینده ای درخشان برایش می داد. او در محیط مذهبی و فرهیخته خانه شان خیلی سریع مسیر زندگیش را انتخاب کرد. با وجود اینکه بسیار درس خوان بود ولی هرگز از حضور در مراسم های مذهبی غافل نمی شد و در فعالیت های فرهنگی حضوری پر رنگ داشت. برای اولین بار در کسوت خادمی در راهیان نور با مفهوم ایثار و شهادت آشنا شد. حمیدرضا با اینکه دارای مدرک کارشناسی ارشد پدافند غیر عامل از دانشگاه مالک اشتر تهران بود و بارها در کسوت مشاور در شورای شهر و استانداری اصفهان فعالیت کرده بود و چندین دعوتنامه استخدامی از ارگان های دولتی دریافت کرده بود ولی ترجیح داد لباس مقدس سپاه را بر تن کند. حمیدرضا عاشق سپاه قدس و خدمت در جبهه مقاومت بود. همانطور که در زندگی اش بارها و بارها موفق شده بود و هر چه که اراده کرده بود را با پشتکار به دست آورده بود توانست خیلی زود لباس مقدس دفاع از حرم را بر تن کند و مدافع حریم آل الله در سوریه شود.
خدمات و مجاهدت های حمیدرضا آنقدر برجسته بود که از سوی فرماندهان جبهه مقاومت به عنوان رزمنده ای ثابت انتخاب شد و تصمیم بر این شد که همراه خانواده اش در سوریه مستقر شود. حمیدرضا با وجود اینکه تازه داماد بود و زمان کمی از ازدواجش می گذشت خیلی زود نو عروس خود را به سوریه آورد و در کنار همسرش مجاهدتی دو نفره را رقم زد. طولی نکشید که نشانه های هدیه ای آسمانی در زندگی حمیدرضا هویدا شد اما جهاد مهمترین وضعیت زندگی حمیدرضا بود و امکان بازگشت او با وجود دلیلی مهمی مثل بارداری همسرش میسر نبود و او ترجیح داد در سوریه بماند. حمیدرضا آنقدر در میدان نبرد ماند تا اینکه در استان حلب در در سال 98 در اثر اثابت ترکش کاتیوشا به آسمان عروج کرد و پیکرش همراه همسر و کودک به دنیا نیامده اش به وطن بازگشت.
گزیده متن کتاب لبخند ابراهیم:
وارد مقرّ که شدم سراغ حاج ابراهیم را گرفتم. یکی از بچههای زینبیون تا دم در اتاق همراهیام کرد. داخل اتاق کسی نبود. دیوارهای سیمانی اتاق پر بود از نقشه. از عکس سیدابراهیم صدرزاده و حاج محمدابراهیم همت که روی در کمد فلزی چسبیده بود بهراحتی میشد فهمید چرا فرمانده اسم ابراهیم را برای خودش انتخاب کرده. تعریفش را از بچههای مرکز، خیلی شنیده بودم اما هنوز فرصت نشده بود با هم کار کنیم. چند دقیقه بعد جوان رشید و چارشانهای وارد اتاق شد و با یک لهجهی شیرین اصفهانی خیلی گرم با من احوالپرسی کرد. تا نشستم، خودش برایم چای ریخت و دو زانو جلویم نشست. چند ثانیهای به او خیره شدم و گفتم:
- چقدر شما شبیه مهدی عزیزی هستی!
خندهی بانمکی کرد و گفت:
- حاجی یعنی اینقدر چاقم؟
- نه داداش، مثل مهدی نوربالا میزنی.
سرش را پایین انداخت و گفت:
- حاجی سربهسر ما نذار، ما کوجا و مهدی کوجا؟
از آن روز به بعد من و ابراهیم تقریباً همهجا با هم بودیم. شبها تا دیروقت برای شناسایی میرفتیم و صبحها قبل از سپیده در مقرّ بودیم.
عملیات آزادسازی «خلصه» بود. منطقهی «زیتان» و «برنه» و «خلصه» دست «جیشالفتح» بود. ابراهیم اطلاعات منطقه را تشریح کرد و بچهها کار را تقسیم کردند، اما شب عملیات یک عامل نفوذی خط را لو داد و تکفیریها با چهار تویوتا زدند به دل روستای «الحمرء» و ارتباط بچهها با هم قطع شد. یکی از ماشینهایشان انتحاری بود و همین موضوع باعث شد بچههای ما مثل گُل پرپر شوند. ابراهیم عین مرغ پرکنده بالبال میزد. سیستم «جنگال» دشمن تمام خطوط ما را بسته بود و GPS ابراهیم از کار افتاده بود. یحیی بیسیم زد و غزل خداحافظی را خواند. در منطقهی بدی گیر افتاده بود. ابراهیم نمیتوانست نقطهیابی کند. با عصبانیت داد میزد:
- دووم بیار یحیی!
- ابراهیم، آروم باش.
- اسماعیل ردیابم قَطع شده، هرکاری میکنم نمیبینمش.
سعی کردیم روی نقشه مسیر یحیی را بزنیم. صدای یحیی باز تو بیسیم پیچید. داشت وصیت میکرد. ابراهیم با عصبانیت بیسیم را لای انگشتان دستش فشار میداد.
- جواب فاطمهاش رو چی بدم؟
یکهو دیدم ابراهیم زد به دل خط. هرچه خواستم مانعش شوم، نشد. ابراهیم رفت اما هیچ امیدی به برگشتش نداشتم. آتش دشمن بیشتر شده بود و فقط باران تیر و سوت خمپاره در آسمان ردوبدل میشد. چشمم سیاهی میرفت. هرجا سر میچرخاندم ردّ خون و بوی باروت بود. هوا کمکم داشت روشن میشد. همانطور نیمخیز پشت خرابهها نماز صبحم را خواندم و کار را ادامه دادم. یک مرتبه در پهنای سرخ طلوع خورشید تصویر مردی قدخمیده هویدا شد! داشت سمت ما میآمد. دوربین گرفتم. ابراهیم را دیدم. داد زدم:
- بچهها بدویید ابراهیمه!
ابراهیم دست پر آمد. تن نیمهجان یحیی روی شانههایش بود. وقتی رسید از نفس افتاده بود. آب آوردم، پس زد و با دست یحیی را نشان داد. نفسهای یحیی به شماره افتاده بود و خون زیادی هم از او رفته بود. دستی به صورت ابراهیم کشیدم و گفتم:
- نگران نباش، سید تو راهه.
حمیدرضا و نیروهایش خیلی برای این عملیات زحمت کشیدند. 13 روز نفسگیر و تلخ برای جبههی مقاومت رقم خورد، اما شکر خدا مسیر باز و شهر آزاد شد.
ویژگیها
- موضوع
- مدافعان حرم
- نویسنده
- معصومه جواهری
- شابک
- 978-622-285-051-7
- نوع جلد
- شومیز/ جلد نرم
- قطع
- رقعی
- تعداد صفحات
- 256
- سال انتشار
- 1400
- نوبت چاپ جاری
- اول
- وزن
- 280
- شناسه ملی
- 7604789
- تاریخ بروز رسانی اطلاعات
- 1402/6/20
- ناشر
- شهیدکاظمی