نخسایی ها

نویسنده: مصطفی آقا محمدلو

زندگی و شهادت پهلوان شهید مدافع حرم؛ سجاد عفتی
کتاب «نسخایی‌ها»روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی با نام جهادی ابراهیم است که پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی پر فراز و نشیب، بخصوص در سنین نوجوانی و جوانی در سال 1394 در حلب سوریه شهد شهادت می‌نوشد.
«نسخایی‌ها» از حضور شهید در درگیری‌های سال 88 آغاز شده و سپس با روایت زن خبرنگاری که در همان ایام با شهید مواجهه داشت، به گذشته می‌رود. دوران کودکی و نوجوانی سجاد آکنده از تلخ و شرین‌های طنزآلود است؛ اما به تدریج زندگی روی دیگر خود را نیز به سجاد نشان می‌دهد تا در بدو جوانی از او یک نخسایی (نیروی خودجوش سپاه اسلام) بسازد.
کتاب تلاش دارد علاوه بر معرفی شهید، گروه بسیجیان موسوم به نخسایی‌ها را نیز به مخاطب بشناساند. گروهی چند ده نفره که با دشواری‌های بسیار و ناگفته، خود را به معرکه‌های نبرد سوریه و عراق می‌رساندند تا در مصاف جان و جهاد حاضر شده و آرزوی شهادت را در هر بادیه و دامن‌های جستجو کنند.


گزیده متن کتاب:
پس از مدتی در یکی از پارکینگها با جمع و جور کردن وسایل و تشکهای دست دوم یک باشگاه کشتی راه انداخت. فقط مانده بود مربی کشتی که قطعا چنین چیزی در باغ های کهنز پیدا نمی شد. مصطفی صدرزاده و امیرحسین که مدتی در مرکز شهر باشگاه میرفتند با مربی باشگاهشان اسماعيل خلیلی صحبت کردند و او هم پذیرفت که مربی پارکینگ – باشگاه پهلوان پرور کهنز شود. آن روزها در محله ما گوش شکسته برای خودش یک برند لاکچری حساب مي امد و صد امتیاز داشت. سجاد عفتی هم تکواندو را به عشق گوش شکسته ها رها کرد و اهل کشتی شد. وقتی هم آمد جدی و مردانه آمد. کشتی برای ما كم كم شد خواب و خوراک، و روز و شبمان را با آن سر میکردیم. سجاد به خاطر بدن منعطف و عقبه رزمی که داشت از بقیه جلوتر بود. زیرگیر بسیار قهار و فیتو زن حرفه اي باشگاه بود. بزرگتر که شدیم در مسابقات دانشجویی تنکابن، تیم منطقه ما همیشه قهرمان میشد. سجاد هفتاد و چهار کیلو کشتی میگرفت. مربی به او پیشنهاد داد که وزن کم کند و در یک وزن پایینتر کشتی بگیرد؛ اما سجاد رغبتی به این کار نداشت. یکی از بچهها که در حال کم کردن وزن بود و خیلی به خودش فشار می آورد. چند ساعت به وزن کشی هنوز سیصد گرم اضافه وزن داشت. به سونا رفت تا دمای بالا آب اضافه بدنش را کم کند. سجاد که در تمام طول این مدت او را ترو خشک می کرد، با او راهي سونا شد و عرق ریخت .بعد از وزنکشی هم کار به درمانگاه و سرم و بیمارستان و اینها کشید. سجاد مثل یک پرستار از او نگهداری کرد و خودش هم به عنوان کوچ کنار تشک نشست.

آذر1388 ساعت 7:30 دقیقه صبح، تهران
صبحانة محمد‌ثامن را روی میز چیدم و باطری‌های دوربین عکاسی‌ام را از شارژر درآوردم و داخل کیف گذاشتم. شب قبل، از دفتر روزنامه تماس گرفتند و سفارش گزارش تصویری‌ای را از اعتراضات خیابانی دادند. حوصلة دردسر و درگیری نداشتم؛ اما اجاره‌خانه عقب افتاده بود و آخر ماه بی‌پول بودم. سفارش را قبول کردم. محمدثامن را راهی مدرسه کردم و از خانه خارج شدم.
یک ساعت بعد در خیابان انقلاب، اولین فریم عکس را از دختر جوانی، که وسط جمعیت روسری سبزش را پرچم آزادی کرده بود، گرفتم. زاویة روزنامة اصلاح‌طلبی که برایش کار می‌کردم نسبت به حوادث آن روزها، اقتضا می‌کرد که بین مردم حرکت و لحظات آزادی‌خواهانه را شکار کنم. روی پل کالج یک طرف معترضان ایستاده و طرف دیگر بیست‌سی نفر بسیجی پل را بسته بودند. از زیر پل مسیرم را ادامه دادم که فریاد یک بسیجی هفده‌هجده ساله با صورت عرق‌کرده و صدای گرفته از پشت‌سر روی زمین میخکوبم کرد. برگشتم. سریع نزدیک شد و بدون اینکه فرصت حرف‌زدن داشته باشم اتوبوس پارک‌شدة زیر پل را نشانم داد و با تحکم گفت: «بفرمایین داخل اتوبوس.» خواستم کارت خبرنگاری‌ام را از داخل کیف خارج کنم که گفت: «بفرمایین داخل اتوبوس بچه‌ها هستن. با اونا‌ها صحبت کنین.» با ترس وارد اتوبوس شدم. دست و پایم می‌لرزید. دل‌دردی که از دو‌سه روز قبل شروع شده بود، در تمام شکمم پیچید. روی یکی از صندلی‌های وسط اتوبوس، کنار پنجره نشستم. دود سطل آشغال و زباله‌های در‌حال‌سوختن کف خیابان، قاب پنجرة مقابل صورتم را پر کرده بود. شبنم‌های رطوبتِ بارانِ یک ساعت پیش، روی شیشه نشسته بود و قطره‌قطره جلوی چشمم می‌غلتیدند. جز من پنج‌شش نفر دیگر داخل اتوبوس نشسته بودند. مرد میان‌سالی به پیرمرد نشسته روی صندلی رو‌به‌روی خود می‌گفت: «اشتباه کردم اومدم اینجا. باید امروز می‌رفتم فردیس. الجزیره خبر رفته چند تا بانک رو آتیش زده‌ن. امروز اونجا خیلی شلوغ بود. اینا تمرکزشون روی انقلاب و ولیعصره. باید پخش بشیم.»
یک جوان چهارشانه با گوش‌های شکسته، بیرون اتوبوس با چند بسیجی دیگر در حال حرف‌زدن بود. از داخل کیفم شکلاتی بیرون آوردم و زیر زبانم گذاشتم. قرص ژلوفنی را هم بدون آب قورت دادم. جوان گوش‌شکسته به‌سرعت و با چابکی از درب جلوی اتوبوس بالا آمد. جلوی اتوبوس ایستاد و همة صندلی‌ها را برانداز کرد. روی صندلی جلو یک پیرمرد با سبیل نیچه‌ای، کتونی سفید و تیشرت سبز نشسته بود. جوان رو به او کرد و گفت: «پدرجان بلند شو.» پیرمرد با خونسردی بلند شد و مقابل او ایستاد. با لحن محکم؛ اما مؤدبانه گفت:
- باباجان اینجا چی‌کار می‌کنی؟ با این سِنت چرا به‌سمت این بچه‌ها سنگ پرت می‌کردی؟ اینا جوونن. ما جوونیم. شما انقلاب رو ندیدی؟ به شمام باید بگیم؟ الان وسط این درگیری چی می‌خوای؟
پیرمرد گوشی موبایلش را از جیب بیرون آورد و به جوان نشان داد.
+ وقتی اینترنت رو قطع می‌کنین، مردم راهی جز اومدن تو خیابون برای اعتراض ندارن. من با هیچ‌کی نیستم. گور بابای همه‌شون. همه‌شون سر تا ته یه کرباسن. اصلاً معلوم نیست کی راست می‌گه. پدرسوخته‌ها همه‌شون تو یه چیز استادن؛ اونم دروغ‌گفتنه. الانم مردم رو ریختن تو خیابون بکُشن؛ مخالفاشون کمتر بشن. هر کی یه حرفی می‌زنه. همه هم انگار راست می‌گن. باید بیایم ببینیم چه خبره دیگه. الان می‌خوای من رو ببری کهریزک؟ دماغ من رو بگیری جونم در می‌ره؛ خونم میفته گردنتونا.
جوان حرفش را برید و او را به‌سمت درب عقب اتوبوس برد.
- پدرجان بیا برو خونه. اینترنت قطعه. الحمدلله بی‌بی‌سی و دویچه وصله. ماهواره دارین که. همه دروغ بگن اونا راست می‌گن. بشین راحت رو مبل اونا همه‌چی رو می‌گن. نیا تو شلوغی یه چیزیت می‌شه بچه‌هات عزادار می‌شن. برو بابا.
و او را به‌سمت بیرون اتوبوس هدایت کرد. یک دختر بیست‌و‌یکی‌دو ساله و دوست‌پسرش چند ردیف عقب‌تر نشسته بودند و درِگوشی داشتند چیزهایی به هم می‌گفتند. جوان جلو رفت و بالای سرشان ایستاد.
- شما چی دارین می‌گین. مکان گیر آوردین برای اختلاط؟ آقا شما بلند شو یه دِیقه ببینم.
پسر بلند شد و سینه‌اش را برای جوان سپر کرد. دختر سعی داشت زیر‌لب به او تقلب برساند:
+ همونا که گفتم رو بگو احسان.
جوان بسیجی دستش را به‌سمت پسر گرفت:
- گوشیت رو بده.
به‌سرعت چند ویدئو را از داخل گوشی پاک کرد و به پسر برگرداند.
- اینجا چی‌کار می‌کردین؟
جوان بعد از قورت‌دادن آب دهانش با پُر‌رویی جواب داد:
+ اومدیم رأیمون رو پس بگیریم.
- وسط خیابون؟
+ پس کجا؟ تو بگو صندوقا رو کجا بردن تقلب کنن، بریم همون جا.
- پدر مادر این بچه می‌دونن آوردیش تو شلوغی؟
+ اون اجازه‌ش دست خودشه؛ نه دست پدر مادرش، نه دست شما. الان مگه شما گشت ارشادی؟
- زبون‌درازی نکن بچه‌پُررو. برش دار برین خونه. دَفِة بعد این طرفا ببینمتون می‌برمتونا. برین ببینم.
بسیجی دیگری با عجله از پله‌های جلوی اتوبوس بالا آمد و با دست به دو نفر اشاره کرد:
+ سجاد اون دو نفر پیرَن قرمزه و کناریش عامل منافقین هستن. مراقب باش در نرن.
و به خیابان برگشت. بسیجی رو به آن دو نفر کرد و به آن‌ها خیره شد:
- شما که مهمونین حالاحالا‌ها.
من دو ردیف عقب‌تر از آن‌ها نشسته بودم. نوبت به من رسید و سایة سنگین نگاهش رویم افتاد:
- شما خانوم.
خودم را جمع‌و‌جور کردم و سرم را بالا آوردم.
+ من خبرنگارم. برم؟
و کارتم را به‌سمتش گرفتم. کارت را گرفت و بی‌آنکه نگاهش کند، گفت:
- کجا برین؟ اینجا چی‌کار می‌کردین؟
+ کار من تو درگیریه. شما چی؟ اینجا چی‌کار می‌کنین؟
- کارفرماتون گفته هم عکس بگیرین هم بین اغتشاش‌گرا مشتتون رو گره کنین شعار بدین؟ ما همه با هم هستیم؟!
+ خب چی‌کار می‌کردم؛ وسط دو طرف می‌موندم، هم از اونا کتک می‌خوردم، هم از شما؟! باید یک طرف می‌رفتم دیگه. شبیه شما که نیستم. گفتم شبیه مردم باشم.
ناگهان یکی از دو منافق از جایش بلند شد و با چاقو به‌سمت بسیجی حمله کرد. مرد میان‌سالی هم که کنار او بود، به‌سرعت به‌سمت در خروج رفت. بسیجی سریع دستش روی دکمة بسته‌شدن درب عقب رفت و جوان مهاجم را نقش زمین کرد؛ سپس آن‌قدر سریع دستش را با دستبند به میلۀ وسط اتوبوس دوخت که دقیقاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. مرد منافق که قصد فرار داشت هم ناامید روی صندلی دم درب نشست. بسیجی عرقش را پاک کرد و با همان طمأنینۀ قبل دوباره رو به من کرد:
- اتفاقاً منم کارم درگیریه؛ کشتی‌گیرم.
شانه‌هایم از شوک درگیری چند لحظه قبل می‌لرزید. قلبم را که در دهانم آمده بود، قورت دادم و گفتم:
+ بله. دارم می‌بینم خیابون رو با تشک کشتی اشتباه گرفتین.
چاقو را از کف اتوبوس برداشت و در جیبش گذاشت.
- اتفاقاً الان میدون درگیری و سرشاخ شدن با حریف کف خیابونه. اومدیم فتنه رو خاک کنیم. این بَراندازها بُرانداز نشن. خاکِ این فتنه بلند می‌شه هم چشم امثال شما رو کور می‌کنه، هم روی لنز دوربینتون می‌شینه، چپ و راستتون رو گم می‌کنین.
از اینکه بعد از تمام‌شدن جمله‌هایش سکوت می‌کرد و منتظر پاسخ می‌شد، فهمیدم اجازة حرف‌زدن دارم و کمی اعتمادبه‌نفس پیدا کردم.
+ آقای محترم گفتم من خبرنگارم. کارم رفتن دنبال ته‌و‌توی این اتفاقاته. راست و چپ یه انتخابه که حق مردمه. کسی هم نباید خط‌کش بذاره وسط خیابون، مردم رو چپ و راست کنه. حالا می‌تونم برم یا بازجوییِ اتوبوسیتون هنوز ادامه داره؟
پس از کمی مکث، جلوی اتوبس رفت و دکمة باز‌شدن درب عقب را فشار داد. در‌حالی‌که نگاهش به من بود، به بیرون اشاره کرد.
- اگه تشریف می‌برین منزل یا دفتر روزنامه و با مشتای گره‌کرده و سنگ و آجر دنبال ته‌و‌توی اتفاقات نمی‌گردین، بفرمایین.
بلند شدم و به‌سرعت به‌سمت درب خروج رفتم که از پشت صدایم کرد:
- خانم.
دم پله‌ها ایستادم و در‌حالی‌که عمق خیابانِ خیس و پر از دود به نگاهم گره خورد، منتظر شدم تا بقیة حرفش را بزند.
- اگه قبل فتنه دست چپ و راستتون رو از هم تشخیص ندادین و نفهمیدین حقیقت کدوم طرفه، بذارین بعداً دنبالش بگردین. وسط فتنه تشخیص حق و ناحق آسون نیست. از در عقب این اتوبوس که رفتین بیرون، از فتنه هم بیرون برین.
با سر به دو مرد منافق اشاره کرد.
- سوژة خوبی برای همین دو تا عامل بودین. اینام کارشون تو درگیریه. حقیقت می‌سازن برا روزنامة شما. کشته می‌سازن. به چشم خریدار دنبالتون بودن؛ بلکه یه ندای دیگه از تو خونتون بکشن بیرون.
جمله‌اش که تمام شد از اتوبوس پایین آمدم و قدم‌هایم را برعکس راهی که آمده بودم در مسیر پیاده‌رو تندتر کردم. از شدت استرس ،ضربان قلبم را در سینه‌ام احساس می‌کردم. نفسم کم‌کم داشت آرام می‌شد و با همة وجود آرزو می‌کردم هرگز آن اتوبوس ترسناکِ لعنتی و آن جوان گوش‌شکسته را نمی‌دیدم. آن موقع نمی‌دانستم همان چند دقیقه زندگی‌ام را تغییر خواهد داد. از پل کالج تا مدرسة محمدثامن چهل دقیقه‌ای پیاده راه بود. وقتی رسیدم زنگ مدرسه خورده بود. رمق رفتن به دفتر روزنامه را نداشتم. با پسرم راهی خانه شدم. یکی‌دو سالی بود که بعد از طلاق از همسرم حضانت محمدثامن با من بود. به خانه که رسیدیم، یک غذای حاضری درست کردم و سفرة ناهار را چیدم. محمدثامن غذایش را خورد و مثل هر روز به کوچه رفت تا با چند ساعت گل‌کوچیک بازی‌کردن، ناهارش را هضم کند. تا ساعت پنج و شش که خسته‌و‌کوفته با دست‌و‌پای زخم‌و‌زیلی به خانه برگردد و برای نوشتن تکالیف مدرسه بهانه بگیرد، وقت استراحت داشتم. بی‌اعتنا به وسواس همیشگی‌ام با لباس بیرون، خودم را روی تختخواب ولو کردم و خوابم برد.
مصطفی آقا محمدلو

6 محصولات مشابه در شاخه های مختلف:

محصولات مرتبط

شما میتونید سفارش بدید: مقدار این محصول