ورود به سایت
کتاب های الکترونیک
تنها در باغ زیتون
نویسنده: صادق عباسی ولدی
خاطرات شفاهی پاسدار شهید مدافع حرم علی سعد
در این کتاب سعی شده خاطرات شفاهی شهید از خانواده، دوستان، همکاران و همرزمان جمع آوری و تدوین گردد.
علی سعد در سال 1357 در دزفول به دنیا آمد. پدرش کشاورزی ساده و روستایی بود که از جوانی خادم و ذاکر اهلبیت(علیه السلام) و پیشنماز مسجد روستا بود. پدر و عموهای علی در ماه محرم بر منبر مساجد و تکایا میرفتند و به تشریح قیام عاشورا و ذکر مصائب اهلبیت(علیه السلام) میپرداختند. علی تحصیلات متوسطه را در شهر دزفول گذراند. بعد از گرفتن دیپلم مدتی را به فراگیری علوم اسلامی در حوزه علمیۀ قم گذراند و سپس با پوشیدن لباس سبز پاسداری به صف رزمندگان جبهۀ مقاومت درآمد. در مدت کوتاهی آموزشهای نظامی در چند رشته را گذراند و با حضور مداوم خود در سوریه به یکی از فرماندهان تاثیرگذار جبهه مقاومت تبدیل شد. سرانجام علی سعد در بهمن 1394، در خان طومان سوریه شهید شد و پیکر پاک و رنجورش در منطقه جا ماند و بعد از قریب 4 سال به آغوش وطن بازگشت.
گزیده متن کتاب تنها در باغ زیتون:
ساعت ۸ صبح درگیری شروع شد. من و علی انتهای ستون گرم صحبت بودیم. به خودمان آمدیم و دیدیم همۀ بچههای سوری و عراقی، رفتند پشت ما! یکی از بچههای حیدریون، همان اول درگیری مجروح شد و افتاد زمین. تیر پیکا خورده بود به ران پایش. عملاً نمیتوانست تکان بخورد. شدت خونریزیاش هم زیاد بود و آمبولانس نیاز داشت. بیسیم زدم و درخواست آمبولانس کردم؛ بعد هم پشت درختها موضع گرفتیم و پای او را با چفیه بستیم تا کمک برسد ولی هر چه صبر کردیم خبری نشد. در آن وضعیت، زمان اهمیت زیادی داشت. علی بچهها را هدایت کرد و من حدود یک و نیم کیلومتر آمدم عقب و با ماشین خودم، برگشتم پیش علی و مجروحانی که حالا تعدادشان از یکی، دو تا بیشتر شده بود. علی کمی جلوتر از ما، در خط درگیر بود. چشم چرخاندم و همان عراقی مجروح را دیدم که به درخت تکیه داده بود و نمیتوانست تکان بخورد. به عربی درخواست کمک کردم. گفتم یکی بیاید و مجروح را در ماشین بگذارد. هیچ کس نیامد. ماشین را پشت درختها خاموش کردم و خودم پیاده شدم و رفتم سمتش. آتش دشمن شدید شده بود. سعی کردم تنهایی بلندش کنم و ببرم سمت ماشین اما وزنش زیاد بود و من هم قبلاً رباط پاره کرده بودم. با فریاد، چند نفر از نیروها را که همان نزدیکی، پشت خاکریز سنگر گرفته بودند، صدا زدم. آمدند کمک و به هر زحمتی که بود، مجروح را بردیم نزدیک ماشین. آن وقت بود که یک گلولۀ ۲۳ آمد و نشست روی کاپوت ماشین. وقتی مجروح را سوار ماشین کردیم، رادیاتش در حال سوختن بود. چند مجروح دیگر را هم سوار کردم و یا ابوالفضل گفتم و استارت زدم. ماشین که روشن شد، نفس راحتی کشیدم.
وقتی به نقطۀ رهایی رسیدیم، دود آتش داخل اتاقک ماشین را پر کرده بود. همه از ماشین پیاده شدند. علی، پنجاه متر از من جلوتر بود. بچهها داشتند عقبنشینی میکردند. یک سری وسیله از ماشین برداشتم و رفتم نزدیک بچهها. با فریاد به علی گفتم: «من آتیش میریزم سرشون، تو بیا عقب.» تیراندازی را که شروع کردم، علی دوید سمتم. کمی اطراف را نگاه کرد و چشمش افتاد به ماشین در حال سوختن و آن مجروح عراقی که خودش را به زحمت از ماشین بیرون کشیده بود. من هم نگاهش کردم: «نامردها نکردن بیارنش بیرون.» ماشین در تیررس دشمن بود. علی گفت: «من میرم میآرمش.» گفتم: «چرا تو؟ وایسا به این بچهها بگم، خودشون...» قبل از اینکه حرفم تمام شود، رفت و با یک برانکارد برگشت. یکی از بچههای فاطمیون هم همراهش بود. از جایی که آنها بودند، تا ماشین تقریباً صد متر فاصله بود. دوتایی دویدند سمت ماشین. آتش حالا رسیده بود داخل اتاقک و بوی پلاستیک سوخته با بوی باروت، قاطی شده بود. علی، به کمک آن نیروی فاطمیون مجروح را سوار برانکارد کرد و برگرداند، عقب. هیچ کدام از آن کارها، وظیفۀ علی نبود و او میتوانست به راحتی، از انجامشان سر باز زند ولی این روحیۀ فداکاری، همیشه در وجودش بود. از همان اول که به سوریه آمد، تا لحظۀ شهادتش.
ویژگیها
- موضوع
- مدافعان حرم
- نویسنده
- صادق عباسی ولدی
- شابک
- 978-622-285-053-1
- نوع جلد
- شومیز/ جلد نرم
- قطع
- رقعی
- تعداد صفحات
- 112
- سال انتشار
- 1400
- نوبت چاپ جاری
- اول
- وزن
- 135
- شناسه ملی
- 7604754
- تاریخ بروز رسانی اطلاعات
- 1402/9/18
- ناشر
- شهیدکاظمی