سرمان خیلی شلوغ است. خداقوت برادر. یک یاعلی دیگه بگیم کار غرفه تمومه.
محمد...!.محمد..! بدو بیا این سری کتاب های شهدای مدافع حرم رو تو ردیف سوم بچین که وقت نداریم.
راستی ورودی غرفه عکس آقامحسن و حاجی رو هم یادت نره که بذاری.
گرد و غبار نشسته بر کتاب ها هم نشان از خستگی این روزها دارد؛ اما لبخند نگاه شان هم زیباست.
وای خدایا! چقدر ناهار خوردن روی چفیه خاکی مزه دارد. این را حسین گفت. پشت سر هم بچه ها بسته های کتاب را به داخل سالن اصلی نمایشگاه می آورند احمد و محسن بیشتر از همه عرق ریختند. جرعه ای آب می نوشند و دوباره نفس زنان به سمت گیشه ورودی می روند تا جدیدترین کتاب ها را از دست حاجی تحویل بگیرند.
اصلا حال و هوای عجیبی دارد این روزهایمان. در و دیوار مصلای تهران پر از عطر حضور کتابهای متفاوت است. شور حضور مردم در سی و......نمایشگاه کتاب تهران هم تپش قلب مان را چند بار کرده است.
دم حاج احمد گرم که حواسش همیشه جمع بچه هاست. راستی «خسته نباشید» از دهان حاجی نمی افتد.
پ. ن امروز غرفه چینی داشتیم و حسابی خسته شدیم اما خستگیمون قطعا با قدم های تک تک شما در نمایشگاه به در میشه.
Leave a comment