کتاب «گنجینه رنج» خاطرات بانوی نویسنده اهل آبادان رضیه غبیشی از روزهای جنگ تحمیلی است، روزهایی دشوار که با ایستادگی مردم و رزمندگان و شکست حصر آبادان و باز پس گیری خرمشهر به پایان رسید و مردم ما حتی یک وجب از خاک کشورشان را از دست ندادند. آنچه در ادامه خواهید خواند، چند برش از این کتاب و به تعبیر چند روایت معتبر از این خانم نویسنده از روزهای دفاع مقدس است:
8 مهر 1359 ، آبادان/ جنگ تن به تن در کوچههای خرمشهر
دلهره همه جا سایه انداخته اخبار محلی از حضور بنی صدر در آبادان برای بار دوم خبر داد. در خانه ماندن سخت و دلگیر بود بیرون هم امنیت نداشت همۀ اینها یک طرف از جلوی چشم بابام هم نمیتوانستم دور بشویم. برادرم عبدالرضا رفته بود خرمشهر که اگر شد مدارک خواهرم و بچههایش را بیاورد بالاخره سر و کله عبدالرضا پیدا شد. رنگش پریده و موهایش به هم ریخته و لباسهایش خاکی بود. همه دورش را گرفتند و هرکس سؤالی میکرد. تعریف میکرد که خرمشهر خلوت شده بود و نیروهای عراقی قسمتهایی از شهر را تصرف کرده بودند و جنگ تن به تن در خیابانها و کوچهها بین مردم و نیروهای عراقی در گرفته بود. میگفت: «مجبور بودم سینه خیز و گاهی چهار دست و پا از خیابونا و کوچهها رد شم تا عراقیا منو نبینن» چندبار هم به طرفش تیراندازی شده بود و بالاخره با هزار مکافات فقط توانسته بود خودش را نجات بدهد و قید رفتن به منزل خواهرم را زده بود.
7 آذر 1359 مسجد سلیمان/ قبرستانی عجیب بالای کوه
مدتها از فعالیتم در روابط عمومی و تبلیغات سپاه میگذشت. یکی از پاسدارها خبر داد که چند شهید آوردهاند و مراسم تشییع آنها عصر در قبرستان انجام میشود. به اتفاق هدیه به سمت قبرستان راه افتادیم وقتی به محل مورد نظر رسیدیم دیدیم قبرستان بالای تپهای قرار دارد از سربالایی بالا رفتیم برای ما که در محیطی مسطح زندگی کرده بودیم بالا رفتن از کوه سخت بود و خیلی زود از نفس افتادیم بالاخره به قبرستان رسیدیم همه چیزش شبیه به قبرستانهای دیگر بود الا یک چیزش که با دیدن آن، من و هدیه با تعجب نگاهی به هم انداختیم و خندهای کردیم گوشه و کنار قبرستان، سنگ قبرهایی به چشم میخورد که روی آن آرم داس و چکش و ستاره سرخ خودنمایی میکرد در کنار قبور هواداران با دستههای گل و قیافههای ماتم زده ایستاده بودند. بعد از مراسم خاک سپاری پیکرهای مطهر شهدا در حالی که هوا رو به تاریکی میرفت آرام از کوه پایین آمدیم
25 دی 1359 ، ماهشهر/ دختربچهای در آتش منافقان
عادت داشتم اول اخبار را گوش کنم و بعد بیرون بروم سوار تاکسی شدم تا به سپاه بروم هر روز این مسیر را چهار بار میرفتم و برمیگشتم و هر روز شاهد اتفاقی بودم عجیب و غریب چند روز پیش نزدیک پارک سر بازارچه، منافقین دکه روزنامه فروشی که صاحبش حزب اللهی بود، حمله کردند و کوکتل مولوتفی توی دکه انداختند. دختربچه صاحب دکه که روی زمین خوابیده بود، در میان شعلههای آتش جزغاله شد چندی قبل هم خبردار شدم اسماعیل موحد یکی از پاسدارها که شوهر مهین سیاحی یکی از فامیلهای دور ما بود به دست همین منافقین در مقابل چشم زنش شهید شده بود. با تعدادی عکس جبهه و جنگ از ساختمان تبلیغات بیرون آمدم. قبل از رفتن به بیمارستان به خانواده فقیر جنگ زدهای سر زدم کمی پول به پیرزنی که با آنها زندگی میکرد دادم.
فروردین 1360/ شهید رجایی در بیمارستان
از شدت ضعف نمیتوانستم سر پا بایستم. گفتم درد پهلو و سوء تغذیه نفسم داشت بند میآمد. گفت: «انگار حالتون خوب نیست برید استراحت کنین» زود خداحافظی کردم و به اتاق برگشتم. داشتم نفس نفس میزدم؛ آن هم برای چند قدمی که راه رفته بودم روی تختم دراز کشیدم. درد زیادی داشتم و روی پیشانیام عرق نشسته بود اتاق دور سرم میچرخید چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم .
ساعتی گذشته بود. قبل از ظهر بود که همهمه توی راهرو پیچید چشمانم را باز کردم و به طرف در اتاق نگاهی کردم از میان در نیمه باز اتاق دیدمش با همان چهرهٔ محجوب و مهربانش با همان کت شلوار قهوهای رنگی که همیشه به تن داشت. ریزاندام و لبخند به لب بود. داخل آمد و کنار تختم ایستاد غلامرضا رهبر گزارشگر رادیو نفت آبادان و منصور همراهش بودند. منصور مرا معرفی کرد و او پرسید چند وقته ازدواج کردید؟
- یک ماهه
- چرا در این شرایط سخت برای زندگی اینجا را انتخاب کردید؟
-میخواستم کنار همسرم باشم
- شما باعث افتخارید که در چنین شرایط سخت در زیر آتش زندگی میکنید.
و در پایان حرفهایش شاخه گل سرخی به من و منصور هدیه کرد. بعد گفت: امیدوارم در سایه عنایات خداوند، سرافراز و موفق و الگویی برای دیگر جوانان و تازه عروسان در آینده باشید.
شکست حصر آبادان 5 مهر 1360/ من از همه خوشحالتر بودم
بالاخره تسلیم شدم و برای چند روزی به ماهشهر آمدم تا کمی از هیجان دور بمانم مادرم مثل فرشتهای ازم نگهداری میکرد و هرچه را که دوست داشتم برایم تهیه میکرد. حوالی عصر بود نمیدانم چقدری خوابیده بودم که با تکان دست ماما بیدار شدم صدای مارش نظامی از رادیو پخش میشد. ماما گفت: «پاشو، حمله شده»
- حمله؟!
- آره اطراف آبادان
یاد حرفهای چند ماه پیش امام خمینی افتادم که در جمع همه فرماندهان ارتش و سپاه گفته بود: حصر آبادان باید شکسته شود. رادیو میگفت عملیاتی با نام ثامن الائمه اطراف آبادان و محور عملیاتی تپههای مدن و ایستگاه 7 و 12 و جبهه فیاضیه انجام شده و مناطقی که یک سال در اشغال عراقیها بود به اضافه جاده آبادان اهواز و آبادان ماهشهر از محاصره نیروهای عراقی آزاد شده است.
به دنبال شکستی که به نیروهای بعثی وارد شده بود دشمن مواضعش را از بیابانهای اطراف آبادان به سمت غرب رودخانهها کارون منتقل کرده بود و محاصره یک ساله آبادان به بهای خون بهترین رزمندگان و دوستان منصور شکسته شده بود. لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. هیجان و خوشحالی جنگزدگان فضای شهر و خیابانهای ماهشهر را پر کرده بود. همه به قسمت خروجی شهر و جاده کمربندی میرفتند. آنجا که پایگاه نظامی و سولههای بزرگی قرار داشت به بیمارستان مصدق رسیدم جلوی بیمارستان شلوغ بود زخمیها را مرتب به داخل بیمارستان منتقل میکردند هرکس چیزی میگفت. یکی داد زد: «اسیرا رو دارن میارن تو جاده کمربندی بیرون شهر.»
تند راه رفتن سختم بود به هر زحمت خودم را به جاده کمربندی رساندم. مردم داد میزدند: «اسیرا آوردن!» به چشم خودم دیدم اسرای زیادی را با صفی به طرف سوله بزرگی که آنجا بود میبردند؛ در حالی که همه با زیرپیراهن بودند و دستهایشان را بالای سر گذاشته بودند و الموت صدام میگفتند ماشینها بوق میزدند مردم سوت و کف میزدند و شادیشان دیدنی بود من از همه خوشحالتر بودم چون میدانستم به زودی به خانه برمیگردم.
Leave a comment