شهدای دفاع مقدس باید شناخت و و آنچه از آن ها باید دانست را در کتاب های خوب باید خواند. از این رو انتشارات شهید کاظمی با انتشار کتاب خواندنی با ۸ کتاب خواندنی با موضوع دفاعمقدس این راه را برای ما هموار ساخته است. در این بسته مطالعاتی با زندگی و خاطرات این شهیدان آشنا میشویم.
شهید مصطفی کاظمزاده در 9شهریورماه1344 در محلۀ شاهپور متولد شد. ماجرای بین حمید و مصطفی از همین برادریهاست که دو نوجوان کمسنوسال باهم راهی جبهه میشوند و درنهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید، که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند. نویسندۀ این اثر خود راوی و همرزم و همراه شهید است، از زمان اولین برخورد، حضور در چادر وحدت برای مقابله با گروههای منافقین و معترضین جمهوری اسلامی، گرفتن رضایت خانواده و حضور در جبهه جنگ، اعزام به منطقۀ سومار و شهادت مصطفی... شرح این رفاقت آنقدر شیرین است که وقتی به لحظۀ جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
بخشی از متن کتاب؛
چهکار باید میکردم، اصلاً چهکار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت: تنهای تنها. اما من نمیخواستم بروم. اصلاً من اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من که ماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم. ماندن مصطفی برای من خیلی مهم و باارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید او را چطوری از رفتن منصرف میکردم؟ بدون شک خودش بود. مگر نهاینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتماً میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!
کتاب ملاصالح، نوشتۀ رضیه غبیشی، دربارۀ زندگی مجاهدانه و خستگیناپذیر ملاصالح، قاری مترجم اسرای ایرانی در عراق است. پدرش او را برای تحصیل علوم دینی به نجف فرستاد. پس از قدرتگیری بعثیها از عراق اخراج میشود و برای ادامۀ تحصیل راهی قم میشود. مأموران ساواک ملاصالح را بهدلیل مبارزات سیاسی دستگیر، شکنجه و راهی زندان میکنند. پس از آزادی به صف مبارزه برمیگردد. بعد از انقلاب برای برگزاری کنگرۀ شعر عربی مقاومت به کشورهای دیگر میرود که نهایتاً در همین جریانها روی لنج اسیر عراقیها میشود. دوباره شکنجه و گرفتاری! بهعنوان مترجم اسرای ایرانی حتی با صدام دیدار میکند. حضور مرحوم ابوترابی و نیز نوجوانان کتاب آن ۲۳ نفر از جذابیتهای این بخش است. در سال ۱۳۶۴ بههمراه گروهی از اسیران بیمار و معلول به کشور برمیگردد. سرگذشت شگفتانگیز ملاصالح همچنان ادامه دارد... آخرین ماجرای شگفتانگیز او زنده ماندن از حادثۀ مناست. گزیدۀ متن کتاب ملاصالح «آقایان! من اسمم صالح البحّار است. مثل شما اسیر و مترجمتان هستم. با من همکاری کنید و هیچ نترسید. من در اتاق بازجویی کنارتان هستم و تا آنجا که بتوانم، با شما همکاری میکنم. بهنفعتان است جواب سؤالاتشان را بدهید. البته من نیز چیزی که بهضرر شما باشد، برایشان ترجمه نمیکنم.» اسرا با نگرانی و ترس به من نگاه میکردند. خوف و وحشت و بیاعتمادی در نگاهشان موج میزد. خسته و گرسنه و بیرمق بودند. چارهای نبود، باید آنها را آماده میکردم. ادامه دادم: «قبل از شما خیلیها آمدند اینجا که اگر کمکشان نمیکردم، کارشان تمام بود. حواستان باشد، فریب وعدههایشان را نخورید. قول پناهندگیشان را قبول نکنید؛ چون شما را به خارج نمیفرستند. اینها فقط میخواهند از شما سوءاستفاده کنند و...» توجیهشان میکردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسیر نگاهم میکرد.
هنراهل بیت(ع): کتاب هنر اهلبیت(ع)، نوشتۀ سیدحسن منتظرین، سیری در باورهای رزمندگان دفاع مقدس است. روشنگری ستمها و تحریفهای ناروایی است که ناباورانه نسبت به جنگ و رزمندگان روا میشود. این مجموعه تلاشی است تا بهدور از افراط و تفریط و پرهیز از هرگونه تصرف و تحریف، به تبیین ماهیت و محتوای فکری و اعتقادی رزمندگان در طول جنگ تحمیلی بپردازد. منتظرین، که خود از جانبازان دفاع مقدس است، در این کتاب با بیان مطالب موثق و حقایق آن دوران، محتوای جنگ را به خواننده میشناساند. ازجمله آثار این نویسنده میتوان به نهالهای برومند، تلخ و شیرین از اسارت و... اشاره کرد. برشی از کتاب هنر اهل بیت علیهمالسلام این خصلت و ویژگی بارز شهدا بود که کلام خدا و اهلبیت(علیهمالسلام) را با دل و جان باور کرده بودند. ازاینرو در مواجهه با آن، به طاعت و عمل روی میآوردند. صداقت آنان ایجاب میکرد تا از ظاهرسازی و تقدسمآبی فاصله بگیرند و به محتوا و عمل بیندیشند. آنها سعی میکردند آلوده شدن به دنیا را به حداقل برسانند تا هنگام امتحان در شبهای عملیات، آماده و سبکبار باشند و بهراحتی بتوانند از آن جدا شوند.
مربع های قرمز: کتاب مربعهای قرمز، نوشتۀ زینب عرفانیان، دربارۀ تاریخ شفاهی رزمنده و جانباز، حاجحسین یکتا، از دفاع مقدس است. پنج سال میشد که قصد کرده بودم خاطراتم را مکتوب کنم. مخصوصاً وقتی مقام معظم رهبری، حضرت آیتالله خامنهای(حفظهالله)، مطلبی را مبنیبر ناتمام ماندن جنگ یک رزمنده تا نوشتن خاطراتش فرمودند، برای نوشتن و نشر خاطراتم مصممتر شدم. هرچه از رشادت همرزمانم و غربت و مظلومیتشان میدانستم در روایتگریهایم گفته بودم. با مکتوب کردن خاطراتم دنبال ناگفتهای از بچهها بودم. دنبال سبک بندگیکردنشان، سبک عبادتشان، سبک رفاقتشان، دنبال سبک زندگیکردنشان در جنگ؛ سبکی که این روزها جایش بین جریان زندگی جوانان بهشدت خالی است. امیدوارم این کتاب که تنها گوشهای از جهاد همرزمانم در لبیک بهندای «هل من ناصر» امامخمینی(ره)، نایب امام عصر(عج)، است موردرضایت حضرتش واقع شود و در روز حسرت، رفقای شهیدم دستم را بگیرند. رفقایی که در روزهای مصاحبه و بازخوانی خاطراتم، میان این ورقها، دوباره دیدمشان، کنارشان جنگیدم، کمین کردم، سنگر گرفتم، زخمی شدم، نماز خواندم، خندیدم، شوخی کردم، بوسیدمشان، بوییدمشان و دوباره ایستادم و رفتنشان را نگاه کردم. دوباره تنها شدم.» گزیدۀ متن کتاب مربعهای قرمز سیدمهدی من را روی زمین خواباند. تا تنم به خاک رسید، چشمهایم دوباره بسته شد. فقط گرمی بوسهاش را روی پیشانیام حس کردم. دوید و از من دور شد. صداهای دوروبرم کمرنگ میشد. در خلسۀ سنگینی فرو رفتم. نفهمیدم چقدر در آن حالت بودم که سرفهای پرخون خیزاند و خواباندم. دوباره به جان دادن افتادم. روی زمین پا میکشیدم. با هر حرکت، چالهای که زیر پایم درست شده بود، گودتر میشد. نمیدانم چند جان داشتم که خلاص نشدم. از هوش میرفتم و بههوش میآمدم. دوباره به التماس افتادم: «خدایا، غلط کردم گناه کردم!»
کتاب حاج احمد، نوشتۀ محمدحسین علیجانزاده، روایتی است داستانگونه از زندگی شهید احمد کاظمی از کودکی تا پرواز. خاطرات ناگفته و جدید از زوایای زندگی، دوران کودکی تا مبارزات انقلابی حاجاحمد، خاطرات دوران آموزشهای چریکی در سوریه و لبنان، حضور پرماجرا در کردستان، چگونگی عزیمت به جنوب و تشکیل تیپ هشت نجف اشرف، حضور در عملیاتهای مختلف و رشادتهای این شهید بزرگوار از ویژگیهای این اثر است. گزیدۀ متن سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که می گفت: «اینجا دری از درهای بهشته» و این در برایش باز شد. قاسم سلیمانی هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد زمزمه کرد. قسمش داد به حضرت زهرا(س): «تویی که عشق حسین(علیهالسلام) داری! از خدا برای من هم بخواه. احمد، قرارمون که یادت نرفته؟! احمد، مَرده و قولش، منتظر خبرت میمونم. قول میدم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پرتر کنم. فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر!»
کتاب، دربارۀ زندگی دانشمند برجسته، سردار شهید حسن طهرانیمقدم، است. پس از صدور فرمان تاریخی امام(ره) مبنیبر تشکیل نیروهای سهگانۀ سپاه پاسداران، شهید مقدم در سال 1364 به سِمت فرماندهی موشکی نیروی هوایی سپاه منصوب شد. این کتاب روایتی از سالهای 1363-1365 را بدون رؤیاپردازی نویسنده شامل میشود. سردار حسن طهرانیمقدم تا روز آخر عمر نیز بهعنوان مسئول این سازمان در ایجاد یک توان علمی و دانشی پایه و زیربنایی مشغول کارهای علمی و تحقیقاتی بود و در پادگان امیرالمومنین(ع) شهرستان ملارد، درحالیکه برای آزمایش موشکی آماده میشد، بر اثر انفجار زاغۀ مهمات به یاران شهیدش (احمد کاظمی، حسن شفیعزاده، حسن غازی، غلامرضا یزدانی و...) پیوست. گزیدۀ متن کتاب خط مقدم جلسه با محسن رضایی با حضور حسنآقا و حاجیزاده و سیدمجید و سیدمهدی و سیوندیان و چند نفر دیگر، فردای همان روز تشکیل شد. آقامحسن چند بار سؤال خود را تکرار کرد: «شما مطمئنین که خودتون میتونین موشکو پرتاب کنین؟» و هربار حسنآقا مطمئنتر از بار قبل پاسخ مثبت داد. «بهنظر من که حتی اگه شما بتونین موشکها رو شلیک کنین بازم امید زیادی نیست؛ چراکه لیبیاییها با این روندی که دارن ادامه میدن بعیده که دیگه به ما موشک بدن. چند تا از قبلیها مونده؟» «کمتر از ده تا.» آقامحسن باشوخی ادامه داد: «مقدم، این بچههایی که دور خودت جمع کردی از بهترین بچههای جنگن. من الان فرمانده گردان نیاز دارم. فرمانده تیپ نیاز دارم. اینا رو ولشون کن بیان!» حسنآقا خندهای کرد: «این چه حرفیه، آقامحسن؟ یعنی الان از یه فرمانده گردان کمتر دارن به جنگ خدمت میکنن؟ نه، ما هرطور شده نمیذاریم کار موشکی بخوابه...»
دکتر غلامعلی حداد عادل هفتساله بود که برادرش مجید در روز چهاردهم اسفند ۱۳۳۰ به دنیا آمد.او در زمان تولد برادرش در مدرسه بود و وقتی به خانه آمد مادربزرگ مادریاش به او اطلاع داد که صاحب برادری شده است. وقتی به خانه رسید، نوزاد خواب بود و غلامعلی خم شد و برادر تازه به دنیا آمدهاش را بوسید. بیستونه سال و شش ماه بعد نیز، او را بوسید؛ قبل از ظهر پنجشنبه نهم مهرماه ۱۳۶۰ در غسّالخانه بهشت زهرا. این کتاب شرح زندگی شهید مجید حداد عادل میان این دو بوسه است. زندگی بیستونه سال و شش ماهه او در سیزده فصل و به دست برادرش که به احوالات او بیش از دیگران اشراف داشت تدوین شده است.کتاب به صورت خطی از تولد تا شهادت و پس از آن نوشته شده است. فصل ها نشان دهنده ایستگاههای مهم زندگی او هستند. فصل دوازدهم به آنچه پس از شهادت او روی داده و فصل پایانی به یک جمع بندی کلی از شخصیت او اختصاص یافته است.دکتر غلامعلی حداد عادل برای نگارش این کتاب در کنار اطلاعاتی که خود از برادرش در اختیار داشته، از خاطرات مادر، همسر، خواهران و برادران، آشنایان، دوستان و همکاران شهید نیز بهره برده است. علاوه براین، نامههای شهید به دوستان و نزدیکان، نوشتهها و یادداشت های کوتاه، سروده ها، تقویم هایی که حاوی یادداشت ها و برنامه روزانه بوده و نیز انواع نوارهای صوتی، عکس ها و فیلم های به جامانده از او و بایگانی منظمی که از احکام و ابلاغ های او وجود داشته، منابع این کتاب را تشکیل داده است. تنوع استعدادها و توانایی های شهید مجید حداد عادل و تعدد میدان هایی که او مخصوصا پس از پیروزی انقلاب اسلامی در آن ها مسئولیت پذیرفته و کار کرده است، سبب شده تا دو سال و نیم آخر عمر وی که پس از پیروزی انقلاب بوده، پرحادثه و پرماجرا باشد و عمق و معنای بیشتری پیدا کند. درواقع اگر چه طول عمر او کوتاه بوده؛ ولی عمق زندگی این شهید عزیز کم نبوده است. انگار هر آنچه را که در ۲۷ سال قبل از انقلاب اسلامی آموخته و اندوخته بود، در آن دو سال و نیم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، یک جا و با شتاب به ظهور رسانده و با درخششی شدید و کوتاه به پای انقلاب ریخته است. کتاب در فاصله دو بوسه، شرح زندگی یک جوان از صدها هزار جوانی است که جان بر سر ایمان و آرمان خود نهادند و در راه انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند. این کتاب صرفا شرح زندگی یک فرد نیست، بلکه سرگذشت یک نسل است؛ نسلی که رفتند تا ایران بماند و ایمان بماند.
گزیده کتاب: من همراه مجید از پلههای طبقۀ سوم به پایین آمدم تا با او خداحافظی کنم. مجید در راهپله پشتسر من میآمد. ناگهان بیآنکه از او تقاضایی کنم دستهایش را از پشت سر من روی شانههایم گذاشت و شروع به مشتومال دادن به سرشانههای من کرد. او سابقاً گهگاه به خواهش من و برای رفع خستگی من، مرا مشتومال میداد، اما این بار، بیآنکه من از او تقاضایی بکنم، خودش، بی هیچ مقدمهای، با لحنی بسیار ساده و صمیمانه گفت: «داداش! خیلی وقته که من مشتومالت ندادهامها!» من با تعجبی که با خوشحالی همراه بود از او تشکر کردم و با او در آستانۀ در خانه خداحافظی کردم و نمیدانستم این آخرین خداحافظی من با اوست.
خاطرات یکی از فرماندهان لشکر انصارالحسین همدان به نام کریم مطهری است. او از جمله کسانی بود که در عملیات کربلای چهار حضور داشت و با وجود مجروحیت از این مهلکه زنده بازگشت. کریم مطهری در خانوادهای پرجمعیت در منطقه سرگذر همدان به دنیا آمده بود. محلهای پر از لات و بزن بهادر که آوازه بدی در این شهر داشت. اما کریم و رفقایش به لطف نان حلال پدر و بزرگ شدن زیر علم هیات مسیر متفاوتی رفتند و به قهرمانان کشور تبدیل شدند. با وزیدن بادهای انقلاب دل کریم مثل بسیاری از دوستانش دگرگون شد و او درگیر اتفاقات سال 57 و پس از آن شد. با شروع جنگ تحمیلی از جمله اولین نیروهای داوطلبی بود که خود را به خرمشهر رساند. او در طول سالهای جنگ تحت نظر شهید علی چیت سازیان به یک نیروی زبده اطلاعات عملیات تبدیل شد و با آغاز عملیاتهای آبی خاکی به دلیل بدن ورزیده و یاد داشتن مهارت شنا به گردان غواصها پیوست. او در جریان عملیات کربلای چهار گردانی هفتاد و دو نفره را رهبری میکرد که بسیاری از افراد آن دیگر بازنگشتند. حمید حسام از جمله نویسندگان پرکار عرصه ادبیات پایداری با قلم جذاب و خوش خوان خود زندگی این مجاهد دلاور را از کودکی تا پایان دفاع مقدس به نگارش درآورده است. روایت او از آن عملیات لورفته نقاط ابهامی که در ذهن بسیاری افراد شکل گرفته را برطرف میسازد.
برشی از متن کتاب؛ خیلی خوشحال بودیم که خبر متأهل شدن علی آقا را میشنیدیم. چند روز بعد، علی آقا از طریق مادر محمود حمیدزاده با یک خانواده مذهبی آشنا شد و قرارومدارها را برای عقد گذاشتند. علی آقامحمدی هم در پختن این آش، بهقول خودش، سهمی داشت. روز عقد، بهجز خانوادۀ علی آقا، با چهل-پنجاه نفر از بچههای واحد اطلاعاتعملیات برای مجلس عقد رفتیم. خطبۀ عقد را آیتالله آقانجفی میخواند. علی آقا از اول تا آخر مجلس سرش پایین بود و همۀ ما شک نداشتیم که طوفانی به عظمت همۀ دلتنگیهایش برای شهدا در درونش میجوشد. مجلس که تمام شد با همان لباس دامادی رفت به خانۀ دو تن از شهدای محل، که حجلۀ پسرانشان هنوز سرکوچه بود و تا چند روز ذکرش شده بود که «من شرمندۀ مادران شهدا شدم.»
Leave a comment