کتاب های فراوانی در زمینه زندگی شهدا نگاشته شده اما در این میان شهدای مدافع حرم از مظلومترین شهدایی بودند که از آن ها کمتر گفته شده است. نشر شهید کاظمی با رویکرد گرامیداشت یاد و خاطره این شهدا مجموعه از کتاب های ارزشمند و خواندنی از خاطرات و زندگی گرانبهای آنها را منتشر کرده است که خواندن آنها خالی از لطف نیست.
همسایههای خانم جان: کتاب همسایههای خانمجان، نوشتۀ زینب عرفانیان، دربارۀ تجربۀ یک پرستار از حضور در بیمارستان البوکمال سوریه است؛ روایتی است خواندنی از جنگ در سوریه و خدمات مدافعان حرم ایرانی به این مردم. روایتی از خط فکری حاجقاسم سلیمانی که بعد از فتح البوکمال (آخرین پایگاه داعش در سوریه)، دستور داد همۀ زنها و بچهها باید سالم از شهر بیرون بیایند، بعد نیروها وارد شهر شوند. در این کتاب، روی دیگر جنگ به تصویر کشیده میشود، که میان دودِ آتش و انفجار و وحشیگریهای داعش است. تصویری که فقط در جبهۀ حق دیده میشود و همین فرق میان جبهۀ حق و باطل است. گزیدۀ متن کتاب همسایههای خانمجان نگاهم به پرچم ایران روی پشتبام میافتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون دادهایم. بغض گلویم را مشت میکند. همسایههای خانمجان صبحبهصبح به امید این پرچم دست بچههایشان را میگیرند و به بیمارستان میآیند. بروم بگویم اشتباه آمدهاید؟ بگویم دستمان از دارو خالی است؟ بگویم شرمنده! به خانههایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم، جواب شهدا را چه بدهم؟ این مادرها دارو میخواهند، خون نمیخواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا دادهاند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ چشم به پرچم، که سوز سرد تنش را تکان میدهد، زار میزنم. دستبهدامن جواد میشوم که راهی جلوی پایم بگذارد. یاد حاجاحمد متوسلیان میافتم، میخواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دستهایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شدهاند نشان میدهم. خالی است...
مجموعهخاطرات سردار مدافع حرم، شهید حاجشعبان نصیری است. سردار حاجشعبان نصیری که از یادگارانِ هشت سال دفاع مقدس بود و سابقۀ حضور طولانی در سوریه داشت، بهمنظور دفاع از حرمین، عازم سوریه شد. وی در شبِ اول رمضان1438، در جبهۀ عراق و طی عملیات آزادسازی «موصل» به شهادت رسید. شهید نصیری در قرارگاه فوقسری نصرت نیز حضور مؤثری داشت و فعالیتهای گوناگونی را در کنار فرماندهان این قرارگاه، ازجمله سردار محمد باقری و سردار شهید علی هاشمی، انجام میداد. پس از مدتی، به لشکر۹ بدر رفت. مدتی در این لشکر، بهفرماندهی شهید اسماعیل دقایقی فعالیت کرد و با شهادت این سردار در عملیات کربلای۵، در جایگاه رییس ستاد این لشکر بهفرماندهی حاجمحمدرضا نقدی مشغول فعالیت شد. حاجشعبان نصیری با آغاز درگیریهای سوریه و عراق راهی دمشق و حلب و کربلا و سامرا شد. او حضور مؤثری در سوریه داشت و رفاقت و نزدیکیاش به فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه، سردار حاجقاسم سلیمانی باعث شده بود از مشورتهای او در عرصههای مختلف استفاده کنند تا اینکه منطقۀ عمومی «تل عفر» در غرب موصل، و در شب اول ماه مبارک رمضان ۱۴۳۸ (حدود ساعت ۷ عصر جمعه ۵خرداد۱۳۹۶) بههمراه جمعی از دوستانش در کمین تلۀ انفجاری داعش افتاد و به شهادت رسید. گزیدۀ کتاب برایم حافظ بگیر دو سال پیش، در مراسم چهلم سردار بیادعا، شهید شعبان نصیری، حاجقاسم سلیمانی از این شهید عزیز اینگونه یاد نمودند: «شهید نصیری از اولیای الهی بود که در جامعۀ ما مخفی ماند. او مثل شیشۀ عطر بزرگی بود که باید درِ آن برداشته میشد، تا جامعۀ ما عطر آن را استشمام کند و بشناسد خصوصیات چنین شهیدی را.»
کتاب من محافظ حاجقاسمام، نوشتۀ مدافعین خاطرات شفاهی پاسدار شهید، وحید زمانینیا، از محافظان همراه شهید حاجقاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد است. شهید وحید زمانینیا در سال۱۳۷۱ در استان تهران در خانوادهای انقلابی دیده به جهان گشود. زندگی در محلۀ شهرری و در جوار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) از همان کودکی وحید را شیفتۀ اهلبیت(ع) نمود. وحید عاشق دستگاه پربرکت سیدالشهدا(ع) بود؛ بهطوریکه تمام اوقات غیر کاریاش را در هیئتهای مختلف شهر تهران میگذراند. از زمانی که لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد، مدافع حرم حضرت زینب(س) شد و بارها و بارها به سوریه رفت تا شاید مزد گریهها و جهادش را از بیبی زینب(س) بگیرد؛ ولی خدا برای او سرنوشتی دیگری را رقم زد. او بااینکه سنش کم بود، ولی خیلی زود محافظ سردار رشید اسلام، حاجقاسم سلیمانی شد. بااینکه تازهداماد بود و همسرش انتظار رفتن به خانۀ بخت را میکشید، ترجیح داد بهجای رخت دامادی، در کنار حاجقاسم راه آسمان را انتخاب کند. سرانجام وحید زمانینیا در کنار سپهبد شهید حاجقاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد توسط پهپادهای تروریستهای آمریکایی دعوت حق را لبیک گفت و با پیکری تکهتکه به استقبال اربابش امام حسین(ع) شتافت. این کتاب جلد اول از مجموعه کتابهای «محافظان آسمانی» است که برای سه تن از محافظان همراه با شهید حاجقاسم سلیمانی در فرودگاه بغداد به نگارش درآمده است و در قالب داستانکوتاه به خاطرات شفاهی شهید از خانواده، دوستان، همکاران و همرزمان پرداخته است. گزیدۀ متن کتاب من محافظ حاج قاسمم سال 13۹۴، در جریان آزادسازی حلب، عازم مناطق عملیاتی شد. داعش و عوامل تکفیری از گازهای شیمیایی استفاده کرده بودند و عدهای از مدافعان حرم بهعلت اسقرار طولانی، دچار عارضۀ شیمیایی شده بودند. شنیدم که دو-سه ماه غریبانه بهسر بردهاند. میگفتند اوضاع نیروها اسفناک بوده و لحظات سختی را سپری کردهاند. بهدلیل شرایط ویژۀ منطقه، قادر به تهیۀ غذا و آب نبودند و دسترسی به امکانات بهداشتی نداشتهاند. بهلطف خدا، بعد از مدتی از این وضعیت نجات پیدا میکنند. خیلی از رزمندگان شیمیایی شده بودند. یک روز ابلاغیه آمد «آنهایی که در آزادسازی حلب و حومه بودهاند، بروند تست بدهند تا از سلامت یا درصد شیمیایی ریه آگاهی پیدا کنند و اگر لازم به درمان است، درمان را آغاز نمایند.» به وحید گفتم که جریان این است. گرفت به شوخی و خنده که «سمت ما خبری نبود!»
شرح خاطرات امیرحسین حاجینصیری، جانباز مدافع حرم است؛ یکی از بازماندگان دفاع از حرم حضرت زینبکبری(س) که با کولهباری پر از خاطره، بعد از آسمانی شدن همرزمانش، با بدنی نیمهجان دوباره برمیگردد تا خاطرات این قسمت از مقاومت به فراموشی سپرده نشود. این کتاب بیشتر از اینکه خاطرات راوی باشد، خاطرات مقاومت در حلب و خانطومان و لاذقیه است. خاطرات ناگفته از مصطفی صدرزاده، محمدحسین محمدخانی و شهدایی که رفتند و خاطراتشان را بردند. این کتاب کمک فراوانی به شناخت دقیق و تفصیلی از مجاهدتهای رزمندگان مدافع حرم در استان لاذقیه و حلب میکند و مطالعۀ آن به علاقهمندان شناخت دقیق آنچه در جریان دفاع از حرم در سوریه گذشت، توصیه میشود. گزیدۀ متن پشت بیسیم گفتم: «زمینگیر شدیم، حاجی!» یک لحظه سکوت کرد حاج ایوب. میدانست اینکه دشمن دیده باشد ما را یعنی چه. آنهم در دژی محکم مثل جبالاحمر. گفتم: «بچهها کُپ کردند، حاجی! چهکار کنم؟» خودش را خونسرد نشان میداد حاجایوب، و مگر میشد خونسرد بود؟ حالا که نیروهایش افتاده بودند در لانۀ افعی و شاید برای آخرین بار صدایشان را میشنید. زد به خنده و شوخی. شاید نگران بود که این آخرین مکالمه باشد. شاید دلش میخواست داد بزند بگوید: «چرا رفتید؟»؛ اما نزد. فقط با خنده گفت: «نبینم کسی اسماعیل منو زمینگیر کرده باشه. تو یک گوش شکستهت رو نشون بدی همهشون رو حریفی.» بعد آرام وضعیت را پرسید. گفتم: «تا چند دقیقه قبل، قیامت بود. الان دیگه خبری نیست. آروم شده.» حاجایوب گفت: «پس دارن میآن سراغتون. هر جوری شده بچهها رو راه بنداز؛ حتی بهزور. دارن میآن سرتون رو گوشتاگوش ببرن!»
امیرحسین احمدی را میشود یک غافل به تمام معنا از سپاه و کار نظامی دانست. غافلی که ناغافل وارد مسیر نظامیگری میشود و نهایتاً در بیابانهای تدمر سینه به سینه و چشم در چشم داعش میجنگد. امیرحسین دوبار به سوریه میرود که بار اول مصادف میشود با روزهای بعد از مراسم عقد. بار دوم اما قول و قرارهای مراسم عروسی را گذاشتهاند که بحث اعزام مجدد پیش میآید. اعزامی که همزمان میشود با عملیات بزرگ صحرا در تدمر و وعدهای که سردار سلیمانی برای پایان کار داعش در این کره خاکی داده است. حکایت کتاب "تحفه تِدمُر" نوشته احمد کریمی بر محور اعزام دوم او و با مروری به خاطرات گذشته رقم میخورد، خاطراتی که درگیری تن به تن با داعش در اوج آن قرار دارد.
برشی از متن کتاب «تحفه تدمر»
انفجـار جگـر زمیـن را کنـد و ریخـت بـه هـوا. گردوخـاک و بـوی بـاروت پیچیـد تـوی دماغـم. حاج ولـی داد زد: «بـدو کـه زدن»... از چـادر بیـرون زدم. بیـن پوتین و دمپایی، دومی را انتخاب کردم. پریدم توی ماشین. سوئیچ را پیچاندم. همـه حواسـم رفـت سـمت کاری که بر عهدهام بـود. بقیه بدون تلـف کردن وقت دویدند سراغ موقعیت خودشان. خمپارۀ بعدی نشست نزدیکیهای ماشینم. صـدای گرومـپ پرحجـم و گیج کننـدهای کـه تکانم داد. صدای سـوتش یـک ثانیه هم طول نکشـید! همه معادلات ذهنم از سـوت سـه ثانیه خمپاره و فرصت خیزرفتن به هم ریخت. ماشین که راه افتاد، تازه فهمیدم اگر صدای سوت را بشنوم هـم نمیتوانـم خیـز بروم! یـاد فیلمهای جنگی افتادم و ماشینهایی کـه از میان انف۱جارهـا رد میشـدند. اگـر گلولـه روی ماشـین مینشسـت، پـودر میشـدم. تـا برسـم به ماشـین مهمات، انگار دو سـاعت توی راه بودم و هر لحظه منتظر یکی از گلولههای سرگردان که بشوم تنور آتش.
کتاب «از حاج ابراهیم تا خانطومان» خاطراتی خواندنی بهصورت داستانی از رشادت شهدای لشکر ۲۵ کربلا درارتفاعات حاج ابراهیم و مبارزه با ضد انقلاب و سپس شرکت در جنگ سوریه و دفاع از حرم اهل بیت سلام الله علیها است. این شهدا را فقط یک کلمه و آن هم دفاع از اسلام گردهم آورد و با این صمیمت و قول و قرارهایی که با هم گذاشتند پس ازماهها دفاع در ارتفاعات سخت حاج ابراهیم همگی با هم عزم سفر کردند و در جنگ سوریه شرکت و همگی در کنار هم به فیض شهادت نائل شدند. گزیدۀ متن کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان از میان تیر و ترکشهایی که از بیخ گوشمان زوزه میکشیدند میدویدیم و تنها آرزویمان رسیدن به یک سنگر بود، همین. هرچه میدویدیم انگار نمیرسیدیم، لامصب انگار راه را کش میدادند. یک لحظه با دیدن راهی که هرچه قدمهایمان را بلندتر میکردیم طولانیتر میشد، فریاد زدم: «یا حضرت زینب، یک سنگر نشانمان بده.»
خدا حافظ دنیا: کتاب خداحافظ دنیا، نوشتۀ مصیب معصومیان، دربارۀ زندگی شهید مدافع حرم، محمد شالیکار است. شهید شالیکار از همرزمان شهید حسین بصیر در دوران دفاع مقدس و جانباز بالای 50 درصد بود که از ناحیۀ سر دچار جانبازی در جنگ تحمیلی شد. وی یکی از نیروهای داوطلب مدافع حرم بود که پس از مجروحیت در درگیری با تروریستهای داعش در حلب سوریه، به یکی از بیمارستانهای دمشق منتقل شد و سرانجام در تاریخ 24آذرماه، پس از مجاهدتهای بسیار و تحمل سختیها، بهدرجۀ رفیع شهادت نایل آمد. برشی از متن کتاب سرمای شدیدی حاکم بود و بارانی هشتساعته همۀ ارکان کار ما را متزلزل کرده بود. لرزۀ سرما به جان نیروها افتاده بود، اما او نمیلرزید. خودم هم از آنها بودم که از سرما میلرزیدم، اما حاجمحمد را که دیدم، انگار روی آتش ایستاده بود. بهروی خودش نمیآورد. حتی به من گفت: «مفید، اصلاً نگران نباش؛ ما پای قولی که دادیم ایستادهایم. بههیچوجه به فرماندهی نه نگید. ما میتونیم.» نمیتوانستم لرزشم را کنترل کنم. سرما بهعمق بدنمان نفوذ کرده بود. بیاختیار شده بودیم. نمیشد دندانهایی را که از لرزه بههم میخوردند کنترل کرد. هشت ساعت زیر باران و در آن سرما زمان کمی نیست. یاد والفجر8، یاد غواصهای شب عملیات افتاده بودم. اسلحه دستم بود. خواستم ببینم میتوانم ماشه را بکشم و شلیک کنم، دیدم نمیشود! سبابهام حرکت نمیکرد. همهچیز یخ زده بود! اشارهها هم یخ زده بودند! تا اینکه دستور آمد...!
رفیق مثل رسول: روایت داستانی شهید مدافع حرم، محمدحسن (رسول) خلیلی است. رسول در طول زندگیاش بارها به دفاع از حریم اسلام و انقلاب و ولایت اقدام کرد. او در فتنۀ 1388 فعالیت داشت و در روز عاشورا با فتنهگران درگیر شد. از صفات بارز او میتوان به نظامیِ متخصص، مطیع امررهبر، خوشرو و خوشخلق بودن با دیگران اشاره کرد. 27آبانماه1393 مصادف با 14محرمالحرام، در نزدیکی حرم حضرت رقیه(س) بهدرجۀ رفیع شهادت نایل آمد. گزیدۀ متن تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین اینهمه مشغله، یاد تکتک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همۀ آنها بیشتر از هر چیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن، گریه کردن، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیکهای سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالیِ هزاررجِ زندگیام دست میکشیدم. خیلی از تنهاییها، غصهها و مشکلاتم را با گره رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهی بود که دلم میخواست برای همیشه باز نشود.
Leave a comment