تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس سرشار از رشادتها و حماسههای به یادماندنی نوجوانانی است که در مقاطع حساس و سرنوشتساز تاریخ کشورمان به یاری دین و میهن خود شتافته و بسیاری از آنها جان شیرین خود را فدای آرمانهای انقلابی و اسلامی کرده و برای همیشه در یاد و خاطره ملت ایران ماندگار شدهاند. یکی از این نوجوانان انقلابی و متعهد، شهید رضا پناهی است که کتاب «عارف ۱۲ ساله» روایتی عارفانه از این شهید نوجوان به روایت مادر بزرگوار وی است که به قلم سید حسین موسوی تالیف و از سوی انتشارات شهید کاظمی چاپ و منتشر شده است. رضا پناهی در سال ۱۳۴۸ در شهرستان کرج متولد شد. در سن ۱۲ سالگی خانواده را راضی کرد تا به جبهه برود. پس از جلب رضایت پدر و مادرش فرم تقاضای اعزام به جبهه را پر کرد، ولی به خاطر سن کم از رفتن او ممانعت شد. مانند بسیاری از نوجوانان آن دوران پرحماسه، رضا هم شناسنامهاش را دستکاری کرد تا توانست وارد جبهه شود. او در تاریخ ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۱ در جبهه قصرشیرین به فیض شهادت نائل شد. رضا عاشق شهادت و خدا شده بود و شهادت را راه رسیدن به خدا میدانست. او رزمنده کوچکی بود که روح و فکری به بلندای آسمان داشت. رضا عارف ۱۲ سالهای ست که ابعاد مختلفی از زندگی حقیقی را بیان میکند. سیره و زندگی شهید رضا پناهی، بزرگترین سرمایه اجتماعی برای تقویت باورهای دینی و ملی و الگویی مناسبی برای تمام نوجوانان امروز ایران و چراغی برای راه نوجوانان کشور است؛ نوجوانانی که این روزها بیش از هر زمان دیگری نیاز به الگوهای برتر دارند. کتاب عارف ۱۲ ساله ابعاد مختلفی از زندگی حقیقی این شهید والامقام را روایت کرده است. حجت الاسلام علیرضا پناهیان در یکی از سخنرانیهای اخیر خود به عظمت این شهید نوجوان میپردازد و از او به عنوان اعجوبه عرفان و معنویت دفاع مقدس نام میبرد. نوجوانی که در سن ۱۱ سالگی عاشق خدا شده است... در قسمتی از وصیت نامه صوتی شهید رضا پناهی آمده است؛ هدف من از رفتن به جبهه این است که اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفته باشیم و امام عزیز و اسلام را یاری کنیم و آن وظیفهای که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده: که «هرکس که قدرت دارد واجب است به جبهه برود» و من میروم تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتها زیر سلطه آزاد شوند.» همچنین در بخشی از این کتاب میخوانیم:« برای رضا و خواهرش دفتر گرفته بودم. هنوز رضا مدرسه نمیرفت. فقط بلد بود روی دفترش خط بکشد. خواهرش که از رضا بزرگتر بود، تازه نوشتن حروف الفبا و اعداد را یاد گرفته بود. خواهرش مشغول نوشتن بود که یک دفعه رضا دفتر را از زیر دستش کشید و فرار کرد. دوید دنبال رضا که دفترش را از او بگیرد. روی چارچوب در زمین خورد و چانهاش شکافت. یادم است رضا خیلی گریه کرد. خیلی ناراحت شد. میگفت: میخواستم شوخی کنم. نمیدانستم اینطوری میشود. خواهرش را بردیم به چانهاش بخیه زدند. تا مدتها به خواهرش نگاه میکرد و به فکر فرو میرفت. دل رئوفی داشت. خیلی مهربان بود. از بچگی تحمل ناراحتی و اشک کسی را نداشت.
Leave a comment