نوجوانی فصل آغاز رشد و بالندگی است، فصلی که سرآغاز انتخاب مسیرهای بزرگ زندگی و برداشتن قدم ها اثرگذار دوران جوانی نیز به شمار می رود، در این مسیر، مطالعه کتاب های متنوع و خوب می تواند انسان را به سوی رشد و تصمیم گیری های درست هدایت کند. در این میان خواندن ۸ کتاب خواندنی با موضوع نوجوان از انتشارات شهید کاظمی می تواند راهگشای آینده ای طلایی باشد.
تونل سوم:
کتاب تونل سوم، نوشتۀ فاطمه الیاسی، بازنمایی مبارزات نیروهای انقلاب در سال 13۵۷ با رژیم شاه در کرمانشاه است. نویسنده میکوشد در این رمان نوجوان به مقابله با تحریف تاریخ پهلوی بپردازد و نشان میدهد چگونه این رژیم با خرابکاریهای مختلف سعی در بدنام کردن نیروهای مبارز انقلاب داشته است. همچنین این رمان جزو آثار راهیافته به مرحلۀ نهایی جشنوارۀ داستان انقلاب است. برشی از متن کتاب تونل سوم خودش را انداخت روی کرسی و بهپشت دراز کشید. دستوپایش از روی کرسی پایین افتاده بود. بستۀ چیپس روی دلش باد کرده و بالا آمده بود. مادر بال روسریاش را روی شانهاش انداخت و گفت: «یا خیر خدا، این دیگه چیه؟ وحید چت شده؟» و هجوم برد سمت وحید تا ببیند چرا شکمش باد کرده. وحید از خنده نمیتوانست حرف بزند. مثل دیوانهها میخندید و از خندۀ او مادرش بیشتر میترسید. دستش را گذاشت روی شکم وحید و آن را لمس کرد. وحید که نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد، چرخید و به شکم روی کرسی خوابید. همینکه شکم وحید روی کرسی قرار گرفت، بستۀ چیپس ترکید و گروم صدا داد. مادر با دو دست محکم توی سرش کوبید و شروع کرد به گریه کردن: «وای بدبخت شدم... وای جَوونم، خدا...»
دوبنده خاکی: کتاب؛ روایتی نو از زندگی یک پهلوان تولید آثار داستانی در حوزه ادبیات پایداری و دفاع مقدس با ارائه روایت مخاطب پسند یکی از مهمترین دغدغههای فعالین این عرصه است از همین رو و با نگاه ویژه به مخاطبان نوجوان کتاب دوبنده خاکی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد. دوبنده خاکی اقتباسی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده از شهدای دفاع مقدس است که توسط نفیسه زارعی به رشته تحریر درآمده، شهید اصغر منافی زاده معلم تربیت بدنی یکی از مدارس تهران در منطقه نازی آباد و در عین حال نائب قهرمان کشتی فرنگی جهان است. برای منافی زاده تحقق رؤیای نوجوانان علاقمند به کشتی در اولویت بود و شاگردانش از او درس و منش پهلوانی میآموختند، شخصیت اصلی کتاب دوبنده خاکی یکی از شاگردان پهلوان شهید است، روایت قصه در اوایل دهه 60 و در فضایی رئال اتفاق میافتد و نوجوان داستان برای رهایی از موانع و مشکلات قهرمانی نیاز به حضور مربی ورزش خود دارد، مربی که فرنگی کار قهاری است به جبهه اعزام شده و دسترسی به او تقریبا ناممکن است و در نهایت آقا معلم از جبهه پیغام میفرستد تا مشکل قهرمان داستان حل شود. دوبنده خاکی شامل ده فصل به هم پیوسته است که در هریک از فصول نویسنده تلاش کرده با حفظ هسته اصلی روایت، داستانهای جانبی را در مسیر مخاطب قرار دهد تا مخاطب نوجوان که به دنبال ماجراجوییهای گوناگون است با امکان نزدیکی به فضای دهه 60، خود را در بستر داستان لمس کند، خلق تصاویر متفاوت با زاویه دید نوجوان کشتی گیر که از طبقات پایین جامعه است لحن و ریتم قصه را نزدیک به فیلمنامه کرده و از همین رو برای خواننده خود دارای کشش لازم است. بخشی از کتاب دوبنده خاکی؛ «ساک را که تحویل گرفتم روی پلهٔ مقابل درمانگاه نشستم. سرِ حوصله وسایلم را بیرون ریختم. نگاهی به کفشهای کشتیام انداختم؛ دستم را توی لنگهای از آنها چپاندم. انگشت اشارهام خیلی راحت از سوراخ نوک کفش بیرون زد. دلم هُری ریخت؛ انگار گنج بزرگی را از دست داده بودم. دوبندهٔ قرمزی که از عباس برادرم به من رسیده بود را بیرون کشیدم؛ بند روی شانهاش پاره و خون دَلَمهٔ رویش خشک شده بود. دیگر جایی برای کوکهای ناشیانهٔ آبجی کبری هم نمانده بود. احساس میکردم خورشید مردادماه که درست وسط آسمان عصر جا خوش کرده بود، قصد فرودآمدن روی سرم را داشت. هنوز حالم جا نیامده بود. تنم بوی تند عرق میداد؛ از خودم چندشم میشد. دلم میخواست زودتر به خانه بروم؛ برای همین ساک ورزشیام را تکان دادم تا پول خرد و بلیط اتوبوس برای رفتن به خانه پیدا کنم. وقتی مطمئن شدم چیزی برای جستوجو نیست، دستم را تَه ساک چرخاندم. انگشتهایم بهیکباره داخل آستر پارهٔ کیف رفت. شانس آوردم یک سکهٔ پنجتومانی که معلوم نبود از چه زمانی موذیانه خودش را داخل آستر پنهان کرده، زیر دستم آمد. بعد انگشتهایم به روبانی خورد که منتهیالیه آن مدالی آویزان شده بود؛ اولین بار بود که مدال میگرفتم و از داشتنش خوشحال نبودم. چشمم به کاغذی افتاد که با خط کجومعوجی شمارهتلفن و نام داوود خرمی روی آن نوشته شده بود. کاغذ را توی ساکم چپاندم.»
مردی با آرزوهای دوربرد:
«مردی با آرزوهای دوربرد» روایتهایی است مستند از زندگی مردی که برد آرزوهایش از برد موشکهایش بلندتر بود. مردی که در انتها بر قلههای تکنولوژی موشکی قدم میزد و دنیا را انگشت به دهان و دشمن را عصبانی کرده بود. بعضیها فکر میکردند حاج حسن آخرِ اعتماد به نفس است؛ ولی واقعیت این بود که حاج حسن قائل به درستی سنتهای الهی بود. واقعا باورشان داشت. تا میفتند فلان کشور فلان کارِ پیچیده و بهتانگیز را کرده، میگفت: «خدارو شکر. پس ما بهتر از اونا میتونیم همون کار رو بکنیم!» گاهی که تعجب و انکارِ توی صورتشان را میدید ادامه میداد: «به دو دلیل این کار برا ما راحتتره. یکی اینکه خیالمون راحته این کار شدنیه. دوم اینکه ما شیعه هستیم و سهمیهی نصرت الهی به ما تعلق میگیره نه به اونا که مسلمون نیستند!» کتاب، روایتی مستند از زندگی شهیدحسن طهرانیمقدم بهقلم فائضه غفارحدادی است که برای رده سنی نوجوان نوشته شده است. غفارحدادی که پیش از این کتاب موفق «خط مقدم» را به رشته تحریر درآورده بود، اینبار زندگی شهید طهرانیمقدم را به گونه-ای تازه نوشته، تا دهه هشتادیها و دهه نودیها هم با این شهید عزیز آشنا شوند.
گزیده متن کتاب مردی با آرزوهای دوربرد؛ این درست که سال 57 انقلاب بود و مردم درست روی پیچِ تاریخ ایستاده بودند و اگر رهایش میکردند میرفت توی دل بیگانه و معلوم نبود دوباره کی بپیچد سمت استقلال و آزادی و جمهوری اسلامی. و این هم درست که انقلاب کردن کار و زحمت و بیخوابی و جوان انقلابی میخواهد. ولی مگر یک جوان تک و تنهای 19 ساله چهقدر میخواست تأثیرگذار باشد؟ اصلا یک نفر کم و زیاد چه تأثیری بر ارادهی مردم داشت؟ مگر انقلاب پیروز نمیشد اگر آن روزها حسن آقا آن تصمیم انقلابی را برای زندگیاش نمیگرفت و همراه عموزادههایش میرفت فرانسه و کانادا؟ اهل ریسک نبود که بود. ماجراجو نبود که بود. استعداد رشکبرانگیز و نمرههای بالا و هوش سرشار نداشت که داشت. موهایِ فرفریِ بلندِ روشنفکری نداشت که داشت. شلوارِ تنگ دمپا گشاد و بلوز چهارخانهی چسبان نمیپوشید که میپوشید.
دلاوران عالی قاپو:
کتاب دلاوران عالیقاپو، نوشتۀ بهزاد دانشگر، داستانی تاریخی و جذاب از تاریخ دلاوریهای مردم ایران است. این روزها بیشتر جوانان و نوجوانان مشتری پروپاقرص سریالهای تاریخی کرهای یا انیمیشنهای تاریخیاند. آنها بهواسطۀ این داستانها با تاریخ کشورها و فرهنگهای دیگر احساس همدلی میکنند؛ درحالیکه از تاریخ درخشان خودشان بیخبرند. یکی از درخشانترین و طلاییترین دورههای تاریخی ایران، دورۀ صفویه است و دورۀ حاکمیت شاهعباس دوم. روزگاری که معماری، فلسفه و هنر ایرانی در یکی از درخشانترین روزهای خودش بود و کاخ عالیقاپو بهعنوان یکی از بلندترین آسمانخراشهای روزگار خودش داشت قد میکشید. بهزاد دانشگر بهوسیلۀ یک داستان پر از حادثه و کشمکش، مخاطب را به آن روزگار میبرد. داستان دربارۀ جوانی است از کاشان که برای یافتن نامزد دزدیدهشدهاش به اصفهان سفر میکند تا او را بیابد، یا از کسانی که او را دزدیدهاند انتقام بگیرد. او در این مسیر باید راهی پیدا کند تا به درون حرمسرای شاهعباس دوم نفوذ کند. خواندن کتابهای تاریخی به حفظ حافظۀ تاریخی ایرانیها کمک میکند و آنها را با تاریخ و اتفاقات زندگی گذشتگانشان آشنا میکند. بخش از کتاب دلاوران عالی قاپو یکی از چیزهای دیگری که همه آن روزها و تمرینها جلوی چشمم بود، چشمهای گریان شیرین بود. در روزی که خبر مرگ بابا و ننۀ مرا آوردند، چشمهای گریان شیرین دیگر هیچوقت یادم نرفت؛ حتی بعدها که بزرگتر شدیم و شیرین دیگر از من رو میگرفت. به نامردی بردهاندش. باید پیدایش کنم. یا پیدایش میکنم یا انتقامش را میگیرم. دوباره برگشتم طرف جادۀ اصفهان. گرگینخان که هیچ، حتی اگر سنگ هم از آسمان میبارید، باید میرفتم اصفهان تا یک ردّی از شیرین پیدا کنم...
خیمه ماهتابی: داستانِ بلند «خیمه ماهتابی» نوشته فاطمهسادات موسوی توسط نشر شهید کاظمی منتشر شده است. کتاب در هفتادوشش صفحه نگارش شده و دو خط داستانی همزمان دارد، یک خط فانتزی و یک خط تاریخی. در خط فانتزی قهرمان داستان که خیمهای با تواناییهای خاص و شگفتانگیز است، معرفی میشود. خیمه صداهای روی زمین و زیر زمین را میشنود، اتفاقات اطرافش را میبیند و بسیار فضول و حواسجمع است. همین ویژگیهای قهرمان باعث میشود خیمه این قابلیت را داشته باشد که مخاطب را به سفر تاریخی و پرماجرایی ببرد که به سرزمین کربلا ختم میشود. کتاب ده فصل دارد و در ده روز اول محرم احوالات کاروان امام حسین را برای نوجوانان روایت میکند. داستان از سرپیجی اسب امام حسین شروع و به مجالس روضه امروزی ختم میشود. کتاب علاوه بر اینکه رسالت روایتگری دارد؛ اما قرار نیست در تاریخ متوقف شود. تحول خیمه و قدرتهایش باعث اتفاقاتی میشود که کودکان نسلهای بعدتر هم امکان همذاتپنداری با قهرمان را دارند. پایانبندی کتاب در غمانگیزترین روز جهان و در مصیب سهمگین کربوبلا به پایان نمیرسد. خیمه ماهتابی راحت از صاحبش نمیگذرد. رسالت ناتمام خودش را با تمام کودکان و نوجوانان به اشتراک میگذارد و از خواننده کمک میخواهد تا به هدفش برسد. جزئیات متفاوت و شخصیتهای کمتر دیدهشدهای در کتاب به تصویر کشیده شدهاند از جمله فضه همنشین حضرت فاطمه سلام الله علیها. فضه عهدهدار انتقال روایتها و احادیثی است که حاصل روزها خدمتکردن با اهلبیت پیامبر بوده است. لیلا تیمورینژاد تصویرگری کتاب را برعهده داشته و توانسته با طراحی حرفهای و ظریفی، حالوهوای ملموستری برای ردهسنی «ب» و «ج» خلق کند. گزیده کتاب: من یک خیمه هستم؛ اما نه یک خیمه معمولی. کمی کنجکاو هستم و خیلی خیلی حواسجمع. نخی که با آن درست شدم به من قدرتهای شگفتانگیزی داد. یکجورهایی شبیه آدمها شدم. «خانم زینب» صاحبم، اسمم را گذاشت «ماهتابی». هر وقت اسم ماهتاب یادم میآمد، نخهایم درخشانتر و براقتر میشدند، مثل ماهتابی که توی آسمان برق میزند و همه جا را پر از نور میکند. آمادهاید داستان خانوادهای که با آنها به سفر پرماجرایی رفتم را برایتان بگویم؟! شک ندارم خوشتان میآید.
بچه سرگذر:
کتاب بچه سرگذر، در واقع همکان کتاب هفتاد و دوی غواص نوشتۀ حمید حسام است که به خاطرات جانباز کریم مطهری، فرمانده گردان غواصی جعفر طیارِ همدان میپردازد؛ اما این اثر ویژه نوجوان کار شده است. در واقع روایت کریم مطهری از دوران کودکیاش تا پیروزی انقلاب و آغاز جنگ و حضور جانانه و عاشقانه در همجواری نیمۀ گمشدهاش علی چیتسازیان تا رزمهای آبی از شامگاه 4دیماه1365 در منطقۀ عملیاتی کربلای4 را برای نوجوانان با قلم روان تر و متناسب با نوجوان و همچنین صفحه آرایی متناسب با قشر نوجوان تدوین شده است این اثر متقنترین و کاملترین روایتی است که از عملیات کربلای4 و شهدای غواص در قالب نوجوان به رشتۀ تحریر درآمده و میتواند پاسخ خیلی شبهات و همچنین ناگفتههایی از این عملیات باشد.
گزیده کتاب؛ وقت رفتن، دایی صدایم کرد و گفت: «کریم، قول بده پاسدار خون امیر باشی.» جواب دادم: «قول می دم دایی جان، قول می دم.» متوجه نبودم که هم سفرانم شاهد این گفت و گو هستند. فقط دیدم که علی چیت سازان از خنده روده بر شده است. مینی بوس که راه افتاد، معرکه گیری علی هم شروع شد. وسط مینی بوس ایستاد و گفت: « بچهها، حالا که داریم میریم جبهه، باید یه قول مردانه بدین، مفهومه؟!» همه با هم گفتند: «بعله!» علی گفت: «بچهها، اگر کریم شهید شد، قول می دین انتقام خونش رو بگیرین؟» همه یک صدا با لحن داش مشتی گفتند: «قول می دیم دایی، قول میدیم.» من لنگه پوتین را حواله علی چیت سازان کردم؛ اما او جا خالی داد.
راض بابا:
کتاب راض بابا، نوشتۀ طاهره کوهکن، روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز است. راضیه ۱۱شهریور۱۳۷۱ در مرودشت شیراز بهدنیا آمد و تا قبل از بهار شانزدهسالگیاش موقعیتهای چشمگیری را در زمینۀ ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. دختری که تمام تلاشش را به کار میبندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثهای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواستهاش کمک میکند؛ بر اثر انفجار بمب در حسینیۀ کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل هجده روز درد و رنج ناشی از جراحت، به جمع شهیدان سرفراز و سربلندی پیوست که ره صدساله را یکشبه پیمودند. گزیدۀ متن کتاب؛ یکدفعه در خود فرو رفت، انگار میخواست حرفی را بهزبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان، من یه آرزویی دارم... دعا میکنین برآورده بشه؟» التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم: «دختر من چه آرزویی داره؟» از پنجرۀ آشپزخانه بیرون را نگاه کرد. «مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجرهش رو به کعبه باز بشه.»
دیدم که جانم میرود:
شهید مصطفی کاظمزاده در 9شهریورماه1344 در محلۀ شاهپور متولد شد. ماجرای بین حمید و مصطفی از همین برادریهاست که دو نوجوان کمسنوسال باهم راهی جبهه میشوند و درنهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید، که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند. نویسندۀ این اثر خود راوی و همرزم و همراه شهید است، از زمان اولین برخورد، حضور در چادر وحدت برای مقابله با گروههای منافقین و معترضین جمهوری اسلامی، گرفتن رضایت خانواده و حضور در جبهه جنگ، اعزام به منطقۀ سومار و شهادت مصطفی... شرح این رفاقت آنقدر شیرین است که وقتی به لحظۀ جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
بخشی از متن کتاب؛
چهکار باید میکردم، اصلاً چهکار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت: تنهای تنها. اما من نمیخواستم بروم. اصلاً من اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمهراه. من که ماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم. ماندن مصطفی برای من خیلی مهم و باارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید او را چطوری از رفتن منصرف میکردم؟ بدون شک خودش بود. مگر نهاینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتماً میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمیگرداندم!
Leave a comment