زندگی شهدا و بویژه شهدای ورزشکار می تواند الگوی مناسبی برای زندگی افراد باشد. از این رو نشر شهید کاظمی با انتشار زندگی نامه آنها گامی در مسیر شناساندن این الگوها به عموم مردم برداشته است. در این بسته ی مطالعاتی با ۸ کتاب خواندنی با موضوع پهلوانان شهید کشتیگیر آشنا می شویم.
دوبنده خاکی؛ روایتی نو از زندگی یک پهلوان تولید آثار داستانی در حوزه ادبیات پایداری و دفاع مقدس با ارائه روایت مخاطب پسند یکی از مهمترین دغدغههای فعالین این عرصه است از همین رو و با نگاه ویژه به مخاطبان نوجوان کتاب دوبنده خاکی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد. دوبنده خاکی اقتباسی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده از شهدای دفاع مقدس است که توسط نفیسه زارعی به رشته تحریر درآمده، شهید اصغر منافی زاده معلم تربیت بدنی یکی از مدارس تهران در منطقه نازی آباد و در عین حال نائب قهرمان کشتی فرنگی جهان است. برای منافی زاده تحقق رؤیای نوجوانان علاقمند به کشتی در اولویت بود و شاگردانش از او درس و منش پهلوانی میآموختند، شخصیت اصلی کتاب دوبنده خاکی یکی از شاگردان پهلوان شهید است، روایت قصه در اوایل دهه 60 و در فضایی رئال اتفاق میافتد و نوجوان داستان برای رهایی از موانع و مشکلات قهرمانی نیاز به حضور مربی ورزش خود دارد، مربی که فرنگی کار قهاری است به جبهه اعزام شده و دسترسی به او تقریبا ناممکن است و در نهایت آقا معلم از جبهه پیغام میفرستد تا مشکل قهرمان داستان حل شود. دوبنده خاکی شامل ده فصل به هم پیوسته است که در هریک از فصول نویسنده تلاش کرده با حفظ هسته اصلی روایت، داستانهای جانبی را در مسیر مخاطب قرار دهد تا مخاطب نوجوان که به دنبال ماجراجوییهای گوناگون است با امکان نزدیکی به فضای دهه 60، خود را در بستر داستان لمس کند، خلق تصاویر متفاوت با زاویه دید نوجوان کشتی گیر که از طبقات پایین جامعه است لحن و ریتم قصه را نزدیک به فیلمنامه کرده و از همین رو برای خواننده خود دارای کشش لازم است. بخشی از کتاب دوبنده خاکی «ساک را که تحویل گرفتم روی پلهٔ مقابل درمانگاه نشستم. سرِ حوصله وسایلم را بیرون ریختم. نگاهی به کفشهای کشتیام انداختم؛ دستم را توی لنگهای از آنها چپاندم. انگشت اشارهام خیلی راحت از سوراخ نوک کفش بیرون زد. دلم هُری ریخت؛ انگار گنج بزرگی را از دست داده بودم. دوبندهٔ قرمزی که از عباس برادرم به من رسیده بود را بیرون کشیدم؛ بند روی شانهاش پاره و خون دَلَمهٔ رویش خشک شده بود. دیگر جایی برای کوکهای ناشیانهٔ آبجی کبری هم نمانده بود. احساس میکردم خورشید مردادماه که درست وسط آسمان عصر جا خوش کرده بود، قصد فرودآمدن روی سرم را داشت. هنوز حالم جا نیامده بود. تنم بوی تند عرق میداد؛ از خودم چندشم میشد. دلم میخواست زودتر به خانه بروم؛ برای همین ساک ورزشیام را تکان دادم تا پول خرد و بلیط اتوبوس برای رفتن به خانه پیدا کنم. وقتی مطمئن شدم چیزی برای جستوجو نیست، دستم را تَه ساک چرخاندم. انگشتهایم بهیکباره داخل آستر پارهٔ کیف رفت. شانس آوردم یک سکهٔ پنجتومانی که معلوم نبود از چه زمانی موذیانه خودش را داخل آستر پنهان کرده، زیر دستم آمد. بعد انگشتهایم به روبانی خورد که منتهیالیه آن مدالی آویزان شده بود؛ اولین بار بود که مدال میگرفتم و از داشتنش خوشحال نبودم. چشمم به کاغذی افتاد که با خط کجومعوجی شمارهتلفن و نام داوود خرمی روی آن نوشته شده بود. کاغذ را توی ساکم چپاندم.»
کتاب «نسخاییها»روایت زندگی و شهادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی با نام جهادی ابراهیم است که پس از پشت سر گذاشتن یک زندگی پر فراز و نشیب، بخصوص در سنین نوجوانی و جوانی در سال 1394 در حلب سوریه شهد شهادت مینوشد. «نسخاییها» از حضور شهید در درگیریهای سال 88 آغاز شده و سپس با روایت زن خبرنگاری که در همان ایام با شهید مواجهه داشت، به گذشته میرود. دوران کودکی و نوجوانی سجاد آکنده از تلخ و شرینهای طنزآلود است؛ اما به تدریج زندگی روی دیگر خود را نیز به سجاد نشان میدهد تا در بدو جوانی از او یک نخسایی (نیروی خودجوش سپاه اسلام) بسازد. کتاب «نخساییها» تلاش دارد علاوه بر معرفی شهید، گروه بسیجیان موسوم به نخساییها را نیز به مخاطب بشناساند. گروهی چند ده نفره که با دشواریهای بسیار و ناگفته، خود را به معرکههای نبرد سوریه و عراق میرساندند تا در مصاف جان و جهاد حاضر شده و آرزوی شهادت را در هر بادیه و دامنهای جستجو کنند. برشی از کتاب «نخساییها» پس از مدتی در یکی از پارکینگها با جمع و جور کردن وسایل و تشکهای دست دوم یک باشگاه کشتی راه انداخت. فقط مانده بود مربی کشتی که قطعا چنین چیزی در باغ های کهنز پیدا نمی شد. مصطفی صدرزاده و امیرحسین که مدتی در مرکز شهر باشگاه میرفتند با مربی باشگاهشان اسماعیل خلیلی صحبت کردند و او هم پذیرفت که مربی پارکینگ – باشگاه پهلوان پرور کهنز شود. آن روزها در محله ما گوش شکسته برای خودش یک برند لاکچری حساب می امد و صد امتیاز داشت. سجاد عفتی هم تکواندو را به عشق گوش شکسته ها رها کرد و اهل کشتی شد. وقتی هم آمد جدی و مردانه آمد. کشتی برای ما کم کم شد خواب و خوراک، و روز و شبمان را با آن سر میکردیم. سجاد به خاطر بدن منعطف و عقبه رزمی که داشت از بقیه جلوتر بود. زیرگیر بسیار قهار و فیتو زن حرفه ای باشگاه بود. بزرگتر که شدیم در مسابقات دانشجویی تنکابن، تیم منطقه ما همیشه قهرمان میشد. سجاد هفتاد و چهار کیلو کشتی میگرفت. مربی به او پیشنهاد داد که وزن کم کند و در یک وزن پایینتر کشتی بگیرد؛ اما سجاد رغبتی به این کار نداشت. یکی از بچهها که در حال کم کردن وزن بود و خیلی به خودش فشار می آورد. چند ساعت به وزن کشی هنوز سیصد گرم اضافه وزن داشت. به سونا رفت تا دمای بالا آب اضافه بدنش را کم کند. سجاد که در تمام طول این مدت او را ترو خشک می کرد، با او راهی سونا شد و عرق ریخت .بعد از وزنکشی هم کار به درمانگاه و سرم و بیمارستان و اینها کشید. سجاد مثل یک پرستار از او نگهداری کرد و خودش هم به عنوان کوچ کنار تشک نشست.
شاهرخ ضرغام یک شهید کشتی گیر است که 38 سال بعد از تولد طیب حاج رضایی لات و گردن کلفتِ محله صابونپزخانه تهران، در محله کوکاکولای تهران به دنیا آمد و چندی بعد تبدیل شد به گنده لاتی درشت هیکل و مو فرفری که اذیت و آزارش گریبانگیر مردم کوچه و محله بود؛ اما دعای جانسوز مادر و لطف و عنایت حضرت سیدالشهداء سرنوشتی مشابه طیب برایش رقم زد. طیب فدای روح الله شد و شاهرخ هم فدای راه روح الله شد. شاهرخ با نام شناسنامهای ابوالفضل در اول دیماه سال 1328 در محله نبرد در شرق تهران متولد شد. روحیه سرکشی و نافرمانی در لوطیگری و با معرفت بودنش در هم تنیده بود. زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد در ایام محرم که یک «تلنگر» زندگی بسیاری از انسانها را متحول میکند، یکی از تلنگرها توسط مرحوم حاج آقا مجتبی تهرانی به شهید شاهرخ زده شد و بعد از این جلسات متحول شد و همراه مادر پیر و برادرش به پابوسی امام رضا (ع) رفت و توبه کرد.
گزیده کتاب:
«همه میخندند. شاهرخ بدجوری شرمنده شده. نه که برایش خیط شدن در جمع مهم باشد، این نه. با همه رفیق است و اگر هم کسی زیادی بلند بخندد، هیکلش برای ساکت کردنش کافی است. از برخورد مربی شرمنده شده. از اینکه او را آنقدر آدم دیده که از خودش بپرسد کجا بودی و چرا دیر آمدی. که فرض نکرده و حکم خودش را تنهایی نبریده. مثل تمام معلمهایش. مثل همانی که بین همه فرق میگذاشت و آخر یک روز دیوانهاش کرد. این که دیر کرده و حالا تنبیه در راهش است؛ اما باز این قدر حالش خوب است و حس میکند کسی است، اسم دارد، حرمت دارد، این شرمندهاش کرده و چشمهایش را کمی، کمی اشکین.»
شمع بی صدا آب می شود: کتاب «شمع بی صدا آب می شود» اثری است درمورد خاطرات پاسدار مدافع حرم شهید ابراهیم اسمی. کشتی گیری که پهلوانی اش را در حفظ شان اهل بیت گرامی دید.
شهید انوشیروان رضایی، از شهدای ورزشکار لرستان است که در رشته کشتی فعالیت داشت. سال ۱۳۵۱ بهعنوان قهرمان کشتی جوانان ایران بر سکوی افتخار ایستاد و دو بار نیز به مقام سوم قهرمانی کشتی بزرگسالان کشور دست یافت.عطش انقلاب و عشق به حضرت امام خمینی(ره) او را به صف مبارزان علیه طاغوت هدایت کرد، برای حفظ دستاوردهای انقلاب و دفاع از آرمانهایش زمان وقوع فتنه حادث شده در خوزستان تحت عنوان «خلق عرب» که قصد تجزیه و جدایی خوزستان از خاک ایران را داشتند بهعنوان فرمانده سپاه پاسداران خرمآباد عازم خرمشهر شد و اقدامات بسیار مؤثری در مقابله با تجزیهطلبان انجام داد. او با رشادت وصفناپذیرش در همان روزهای نخستین حضور در خرمشهر، آرامش را به شهر برگرداند و دژخیمان که با حضور این شیرمرد لرستان نقشههایشان نقش بر آب شده بود، بیست و دوم تیرماه سال ۱۳۵۸ با اقدامی منافقانه در حین گذر او از پل خرمشهر خودرو وی را مورد حمله قرار دادند و شهید انوشیروان رضایی با سمت فرمانده عملیات سپاه در خرمشهر بههمراه دو تن از همرزمانش را به شهادت رساندند.
برشی از کتاب؛ سید اسماعیل و مصطفی خواستند هیکل انوش را کنار بزنند و پشت فرمان بنشینند، ماشین را بیاورند و پیکر انوش را بردارند. انوش تنومند بود و ورزشکار. هر کاری میکردند چند قدمی او را بکشند، نمیشد و زورشان نمیرسید. بهزحمت بلندش کردند. اسماعیل پشت فرمان نشست، همان لحظه به بیمارستان نیروی دریایی رفتند. نگهبان دم در بیمارستان هرچه ایست داد، آنها نماندند. به داخل بیمارستان رسیدند. دکتر بالای سر انوش آمد. معاینهاش کرد. کار از کار گذشته بود. ۲۱ تیرماه ۱۳۵۸ انوشیروان رضایی شهید شد. اولین شهید گروه بود. داغش خیلی سنگینی میکرد؛ بهخصوص برای مصطفی و اسماعیل که مدتی بود با انوش رفیق شده و عین برادر بودند.
برف و باروت: کتاب برف و باروت نوشتهٔ محمدتقی عزیزیان و ویراستهٔ حسین صادقی فرد است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. این کتاب روایتی از زندگی کشتیگیر شهید سیدمصطفی میرشاکی است. سیدمصطفی میرشاکی از شخصیتهای چندبعدی استان لرستان است. نویسنده به وجه تازهای از شخصیت شهید میرشاکی پرداخته است که تا قبل از آن کمتر به آن نگریسته شده بود و آن وجه پهلوانی این شهید عزیز است. این اثر روایتی داستانی است بر اساس زندگی شهید میرشاکی.
پسرِ هرسین روایت زندگی یکی از قهرمانان عرصه ی کشتی به نام شهید مسعود دارابی است، که در آمیخته با شور و شوق کودکی آغاز می شود. بلافاصله مخاطب خود را به کوچه باغهای خاکی و طبیعت بکر شهر زادگاهش می کشاند که مردمانش از دیار دوستدار کشتی و مرام پهلوانی بوده اند. بدون اینکه شهر کوچکشان در آن سالها کمترین امکاناتی در این زمینه داشته باشد. تا اینکه جوانی به نام رستم پور در اتاق های اجاره ای تشک های دست دوز پهن می کند و با کمترین امکانات، شروع به آموزش پسران مستعد و علاقه مند به کشتی می کند. مسعود هفت ساله هم با وجود مخالفت های پدر، پایش به کلاس های این مربی باز می شود . خیلی زود پیشرفت می کند. و در میان هم باشگاهی هایش به چشم می آید. داستان با ریتم تلاش های بی وقفه ی مسعود پیش می رود. و لبخندهای همیشگی و قلب مهربانش بر لطافت و کودکانی آن می افزاید تا برق کسب اولین طلای مسابقات استانی توسط مسعود در چشمان مخاطب نیز بدرخشد. و آهسته و پیوسته به رشد شخصیتی او در سایه ی تشویق و حمایت مادری دلسوز که برای همگان سخاوتمند و بخشنده بوده و مربی اش که علاوه بر آموزش فنون کشتی نزد او مشق اخلاق و معرفت نیز می کرد، پی ببرد. آن چه قصه مسعود را شیرین و متمایز می کند، خود اوست که هر چه بزرگتر می شود افتاده تر و متواضع تر می گردد. و در طول داستان آن قدر درگیر دوستی کردن ها و مرام دیدن ها از سمت او می شویم که احساس می کنیم خودمان نیز دوستی و الفتی با او داشته ایم. در سالن کشتی همپایش دویده و عرق ریخته ایم، شریک شیطنت های کودکی اش بوده ایم و در نشست و برخواست با او متانت و آرامشی را دریافت کرده ایم. اینجاست که پی می بریم آن چه مسعود دارابی را به پسرِ هرسین بد کرد تا در هر رقابتی نام او یک صدا برده شود، تنها به فرم بدنی خوبی که داشته و مهارتش در اجرای فنون مختلف کشتی مربوط نمی شود. و آوازه ی پهلوانی، فداکاری، دستگیری و ادب و اخلاق او پیش از هر چیز دیگری به گوش رسیده است.روایت زندگی او با فراز و نشیب ها و ماجراهای ریز و درشت پیش می رود که اشک و لبخند را همزمان به صورت مخاطب هدیه می کنند. و او را همراه سایر تماشاچیان در سالن های پر جمعیت ورزشی می نشاند تا ما دنبال کردن مسابقات جنجالی پهلوانی که رفاقت را جانشین رقابت کرده بود، فریاد دارابی دارابی سر دهد و از جا کنده شود. کسی که همگان اشتیاق همبازی شدن با او را داشتند و حاضر بودند فارغ از اینکه برد و باخت با چه کسی است، دست مسعود را به عنوان برنده بالا ببرند. چون او همواره با جوانمردی و اخلاق مدارانه بازی می کرد.همه چیز در زندگی مسعود به خوبی پیش می رفت. دیپلمش را گرفته بود و خدمت سربازی را هم به پایان رسانده بود. در عرصه های ورزشی مختلفی، استعداد خوبی را نمایان کرده بود و مدال های رنگارنگ کشتی اش روز به روز بیشتر نمایان می شد که جنگ آغاز شد و تیره روزی بر سر شهرهای مرزی سایه افکند. پر واضح است که شخصیتی هم چون مسعود نمی توانست بی تفاوت بماند و زندگی شخصی و حرفه اش را به راحتی ادامه دهد. پس قلب و زندگی اش میان عشق به کشتی و میهن دوپاره شد. یک پا در تشک کشتی و یک پای دیگرش در جبهه ی نبرد بود که خبر دادند نامش در لیست منتخبین برای تیم ملی و رقابت های جهانی است. مسعود که در جبهه نیز محبوبیت یافته و به نیکو صفتی معروف شده بود دیگر نمی توانست با وجدانش کنار بیاید و در حالی که برادرانش در خط مقدم مشغول نبرد هستند، او بریا کسب یک مقام دنیوی به سالن کشتی بازگردد و مورد تشویق مردم قرار بگیرد. در عوض پایش را در جبهه محکم کرد و با رشادت هایی که در عملیات نصر 7 از خود نشان داد به مقام والای شهادت رسید.
گزیده کتاب:
تازه از زابل برگشته بود که او و بیژن از طرف کمیته مأموریت پیدا کردند برای دستگیری یک متهم به محلهی دهبالا بروند. آنجا یکی از بچههای هرسین که پدرش فرد سرشناس و باآبرویی بود را در حال مصرف هروئین میبینند. البته از قبل خبر داشتند او مواد مصرف میکند و به اطلاع خانوادهاش رسانده بودند اما آنها باور نمیکردند. طرف را با خودشان به کمیته بردند. مسعود پرسید: «چه کار بکنیم؟» بیژن سری به نشانهی تأسف تکان داد و گفت: «صبر کن به پدرش خبر بدم بیاد. این بار با مواد و وسایلش گرفتیم، قبول میکنه پسرش اعتیاد داره.» پدر که راه رسید و این صحنه را دید، فریادی زد و دو دستی بر سرش کوبید. بعد هم گریه امانش نداد تا لب از لب باز کند. مسعود لیوانی را از آب شیر پر کرد و دستش داد. بیژن هم پیرمرد را دلداری داد و گفت: «گریه نکن. اگه خدا بخواد درستش میکنیم.» بعد از رفتن پیرمرد، مسعود مسئولیت پسر معتاد را بر عهده گرفت و اجازه خواست تحویل او باشد تا برای ترک به او کمک کند.
کتاب «جام زهر» به روایت مادری پیش می رود که از بدو تولد فرزندش، خودش را به هر آب و آتشی می زند تا بتوانند ولو با تحمل درد و رنج های زیاد، پسرش اصغر را طوری مورد حمایت خودش قرار بدهد تا بتواند آینده ی روشنی را برای او رقم بزند. پسری که زیر پر و بال مادر و پدری شریف، تبدیل به جوانی می شود که در بین فامیل و آشنا اسوه ی ادب و اخلاق است. پدر اصغر که بارها در مسابقات کشتی داخلی و خارجی توانسته بود مدال قهرمانی را از آن خود کند، بعد از مدتی مربی باشگاه کشتی گیری می شود و اصغر را از همان سن کم وارد ورزش کشتی می کند. اصغر هم نه به صورت حرفه ای بلکه به خاطر علاقه ای که به کشتی دارد، غروب ها همراه پدر و برادرش به باشگاه رفته و تمرین می کند. اصغر تمام مراحل تحصیلی اش را با موفقیت پشت سر می گذارد و با تلاش زیاد و حمایت های بی دریغ مادرش می تواند در دانشگاه و در رشته ی زبان انگلیسی قبول بشود. از آنجایی که اصغر از همان کودکی به رشته ی پزشکی علاقه داشته، ضمن ثبت نام در دانشکده ی زبان واقع در شهر ری، به مادرش قول می دهد که در طول سال تحصیلی علاوه بر پشت سرگذراندن رشته ی تحصیلی که در آن قبول شده است، خودش را برای کنکور سال آینده آماده کند و بتواند به رؤیای دیرینه اش جامه ی عمل بپوشاند. همه چیز به خوبی پیش می رود تا اینکه اتفاق غیر منتظره ای مسیر سرنوشت او را تغییر می دهد؛ دوران تحصیلات دانشگاهی او با تجاوز صدام به خاک عراق مقارن می شود و او تصمیم می گیرد که به اتفاق چند تن از همکلاسی هایش به جبهه برود. به محض اینکه اصغر پایش را به خاک جبهه می گذارد، قطعنامه ی ۵۹۸ امضا شده و آتش بس اعلام می شود. مادر اصغر هنگامی که قوم و خویش و همسایه ها پسرش را خوش قدم خطاب می کنند، از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجند. کام خانواده ی اصغر حسابی شیرین میشود و خودشان را آماده می کنند تا با خوشحالی و آغوشی گرم به استقبال پسرشان بروند. در همان گیر و دار امام خمینی(ره) اعلام می کنند که برای ایشان پذیرش قطعنامه مثل نوشیدن جام زهر بوده است. با این حال مادر اصغر بسیار خوشحال است که به زودی پسرش به سلامت برمی گردد و خانه شان بساط سور و سات خواهد شد. اما صدام که به تعهدات خودش پایبند نبود درست در همان زمانی که هنوز اصغر در جبهه بود، شلمچه را بمباران شیمیایی میکند و در آن بمباران اصغر شهید می شود.
گزیده کتاب:
تازه چانه ام گرم شده بود که صدای جنگنده های عراقی را شنیدیم؛ مثل کرکس هایی گرسنه در آسمان جولان میدادند. اصغر از جایش پرید و با عجله از سنگر بیرون رفت و از بچه ها خواست که پناه بگیرند، همزمان صدای انفجار در جای جای منطقه پیچید و صدای اصغر لابه لای آن صداها گم شد. صدام حتی به تعهدی که خودش آن را امضاء کرده بود، هم پایبند نبود. می خواست به هر طریقی که شده زهرش را به ایران بریزد چون بعد از هشت سال جنگ و آن همه هزینه های گزافی که داده بود، نتوانسته بود حتی یک وجب از خاک ایران را به چنگ بیاورد. این موضوع انگاری خیلی برایش گران تمام شده بود و می خواست در نبرد نابرابری که به وجود آورده بود، تمام زورش را بزند بلکه خودش را برنده جلوه دهد. حرص و طمع قدرت و کشورگشایی او را دچار جنون کرده بود. در یک چشم بر هم زدن جنگنده های عراقی نیروهای ایرانی را به خاک و خون کشیدند. عراق که حسابی توانسته بود نیروهای ایرانی را غافلگیر کند، نیروهای پیاده اش را به طرف مرزها هدایت کرده بود تا از میان زخمی ها و رزمنده هایی که مهماتی برایشان نمانده بود، کلی اسیر جمع کنند و با خودشان ببرند. در حوالی منطقه ای که ما مستقر بودیم یک بیمارستان صحرایی بود که من و اصغر به اتفاق مددکارهایی که هنوز در جبهه بودند، زخمی ها را به آنجا منتقل کردیم. اصغر کنار کادر درمان ماند تا در معالجه ی بیماران به آنها کمک کند اما من از آنجا بیرون آمدم تا به کمک زخمیها بروم. مسافت زیادی از بیمارستان صحرایی فاصله نگرفته بودم که ناگهان صدای انفجار مهیبی، زمین زیر پایم را لرزاند. به سمت صدا برگشتم. عراقی ها بیمارستان را کوبیده بودند.
Leave a comment