کتاب «تصویری در بند» شامل خاطرات عکاس و خبرنگار جنگ شهید کاظم اخوان چندیپیش بهقلم مونس عبدیزاده توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و راهی بازار نشر شد.
کاظم اخوان یکی از چهار دیپلمات ایرانی است که تیرماه ۱۳۶۱ پس از آزادی خرمشهر، همراه حاجاحمد متوسلیان در بیروت به اسارت فالانژهای لبنانی درآمده و به شهادت رسیدند. اما زندگی و کارنامه او، بهجز همراهی با احمد متوسلیان، اسامی و چهرههای مهم دیگری چون شهید مصطفی چمران، سیفالله صمدیان و ... را نیز در خود جا داده است. اخوان در ستاد جنگهای نامنظم همراه شهید چمران بوده و علاوه بر دوربین، اسلحه کلاشنیکف نیز به دوش داشته است.
قصه نوشتن «تصویری در بند» از مطالعه کتاب «کمین جولای ۸۲» حمید داودآبادی و عکس روی جلدش شروع شده که تصویر حاجاحمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، کاظم اخوان و تقی رستگار مقدم روی آن نقش بسته است. مولف کتاب برای شروع، راهی مشهد و از طریق خواهرزاده کاظم اخوان به خانواده اینشهید وصل شده است. او سپس با حسین و حسن برادران کاظم اخوان و سپس فاطمه خواهر اینخانواده گفتگو کرده است. سپس راهی تهران شده و با فریدون گنجور دوست کاظم اخوان به گفتگو نشسته است. گفتگو با گنجور، باعث میشود مونس عبدیزاده به محمود اکبری دوست دوران تحصیل کاظم اخوان برسد. آخریننفری که نویسنده کتاب درباره کاظم اخوان با او مصاحبه کرده، سیفالله صمدیان عکاس و کارشناس تصاویر جنگ است که استاد کاظم اخوان نیز بوده است.
خاطرههای مندرج در اینکتاب یه اینترتیباند:
شروع ماجرا، خادم کوچک، کشتیگیر وزن ۵۵ کیلوگرم، رفیق جدید، کاظم زبروزرنگ، پیکان جوانان، آغاز بیداری، مدال برنز، آتش انقلاب، پرواز همدم، مقر ستاد جنگهای نامنظم، معمای دوربین عکاسی، سد کوهه، پل آزادی، تمساح خاکی، برای همه نیروها، همرنگ بسیجیها، دیدم که جانم میرود، عکاس حرفهای، بپر تو آب، آرزوی دیدار یار، هنر عکاسی، خداحافظی با ستاد، سوژه ناب عکاسی، تندیس باغ موزه، یادگار چمران، داداش کاظم، عکاس پهلوان، تصویر زیباترین مسجد، من رفتنیام، سفر به دم عشق، همراه سردار،
اینکتاب با ۲۱۶ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۱۰۰ هزار تومان منتشر شده است.
***
در یکی از خاطرات اینکتاب که درباره رفاقت سیفالله صمدیان و کاظم اخوان است، میخوانیم:
بحث سیفالله و کاظم درباره عکسهای عملیات فتحالمبین بالا گرفته بود. مجلههای عکاسی تمام میز ناهارخوری را پر کرده بودند. بالاخره طاقت خانم صمدیان تاق شد: «نمیخواین تموم کنین؟ غذا از دهن افتاد.»
آنها با تشرِ خانم صمدیان مجلات را جمع کردند. سفره ناهار پهن شد. کاظم دستی به شکمش کشید: «از رنگ و بوش پیداست خیلی خوشمزهست. بالاخره بعد از چندماه یه غذای گرمونرم میخورم.»
کاظم قاشق اول را به دهان گذاشت. طعم و بوی غذا او را به یاد مادر مهربانش انداخت؛ اما به روی خودش نیاورد. قورمهسبزی را با بغض فرو داد. ارتباط کاظم با خانواده سیفالله سالبهسال صمیمیتر شده بود. هنگامی که به تهران میآمد، علاوه بر اینکه به خانه فریدون و دیدن محمود میرفت، چندشب هم در خانه سیفالله مهمان میشد. ارتباط کاظم و صمدیان به یک رابطه عاشقانه تبدیل شده بود. رابطهای که دوربین عکاسی بانی و باعث ایجاد آن بود. این پل ارتباطی بدون شعار به یک مهر و محبتی تبدیل شد. به اندازهای که همه اعضای خانواده از همسر و فرزند صمدیان گرفته تا باجناق او، کاظم را به عنوان یکی از اعضای درجه یک خانواده پذیرفته بودند. اکثر اقوام و فامیل صمدیان به کاظم مانند برادرش نگاه میکردند. او را چه در محافل جشن و سرور و چه در مجالس عزا بغل دست سیفالله میدیدند. هر بعد از ظهر کاظم دست سهند را میگرفت و همراه سیفالله به نزدیکترین پارک یا زمین خاکی محله میرفتند و گلکوچک بازی میکردند. فوتبالبازیکردن او مانند کشتیاش حرف نداشت. سرعت و قدرت او در رسیدن به توپ مثالزدنی بود.
***
در فرازی هم که مربوط به اسارت و شهادت اخوان و حاجاحمد متوسلیان است، چنین آمده است:
ماشین سفارت در جادههای مارپیچ طرابلس حرکت میکرد. نقل خاطرات گذشته بین مسافران گل انداخته بود. کاظم قبل از سفر یکیدو بار حاجاحمد را در سفارت دیده بود؛ اما فرصتی پیش نیامده بود که مفصل با او صحبت کند. کاظم و سیدمحسن از خاطرات مشترکشان با دکتر چمران و امام موسی صدر میگفتند. با یادآوری خاطرات دکتر، کاظم چشمان خیسش را از نگاه حاجاحمد و همرزمش دزدید. چهره متبسم دکتر در آینه جلو نقش بست. کاظم دوربین را از کیفش درآورد. لنز آن را روی سرنشینان اتومبیل تنظیم کرد. چند شات از آنها انداخت. حاجاحمد خندهکنان گفت: «نگاتیوها رو ذخیره کن برای روز مبادا.»
کاظم گفت: «خیالتون راحت برادر.»
به روی کیفش زد: «به اندازه کافی با خودم آوردم.»
ناگهان ماشین نرسیده به منطقه نرباره در شانه خیابان ایستاد. حاجاحمد پرسید: «چرا واستادیم؟»
رنگ از صورت سیدمحسن پرید. گفت: «جاده رو بستهن.»
کاظم پرسید: «چرا؟ کی بسته؟»
سیدمحسن آب دهانش را بهسختی قورت داد: «فالانژها.»
وسط جاده، نیروهای مسلح فالانژی با چند آهنپاره و لاشه سوخته اتومبیل، جاده را مسدود کرده بودند. بعضی از ماشینها بهسرعت از ایست بازرسی رد میشدند؛ اما سرنشینان بعضی از اتومبیلها با مشتولگد از خودروها بیرون کشیده میشدند. جاده شلوغ و شلوغتر شد. نوبت به بنز سفارت رسید. تعدادی نیروی نظامی با قیافه درهم و عصبانی مشغول بازرسی زیر و بم ماشین شدند. تسمه چرمی کوله عکاسی در دستان کاظم عرق کرد. چنگی به دوربین عکاسیاش انداخت. دلش میخواست از اینصحنهها چندتصویر بگیرد؛ اما به یاد تشر سید افتاد: «حواست باشه اینجا تصویربرداری ممنوعه. مبادا دوربینت رو در بیاری.»
او کوله دوربین را زیر صندلی بین دو پایش پنهان کرد. زمان به کندی میگذشت. رنگ از صورت سیدمحسن موسوی پریده بود. رنگ چهره حاجاحمد از عصبانیت سرخوبرافروخته شده بود. کاظم آرام زیپ کولهاش را کشید. نگاتیوهای پروخالی به او چشم میزدند. چه برنامههایی که برای آنها داشت. از طرف دیگر صدای فضلالله در گوشش میپیچید: «کاظم تو قول دادی.» نگاه نگران حاجرضا اخوان را احساس میکرد.
یک ساعت گذشت. همه چهارچشمی به بیسیم فرمانده میدانی فالانژها خیره شده بودند. بالاخره موسوی با عصبانیت با کارت سفارت در دستش از ماشین پیاده شد. کاظم، حاجاحمد و تقی نگران و هراسان چشم به بگومگوی سید و فرمانده دوخته بودند. ناگهان چند سرباز مسلح بهطرف خودرو سفارت حملهور شدند. اتومبیل را محاصره کردند. هیچکدام از سرنشینان راه فرار نداشتند. ناگهان حاجاحمد در ماشین را بهشدت باز کرد. سربازی که سمت درِ ماشین حاجاحمد ایستاده بود به زمین پرت شد. حاجاحمد یقه فرمانده را چسبید. نگاه عباسگونهاش با نگاه زشت و کریه فرمانده گره خورد. او با عربی دستوپاشکسته هرچه به دهانش میرسید، بار فرمانده کرد. ناگهان صدای گلوله در فضای برباره پیچید. بوی باروت فضا را پر کرد. کاظم چندبار چشمانش را بازوبسته کرد. آنچه را که میدید، باور نمیکرد.
Leave a comment